زندگی مازندگی ما، تا این لحظه: 18 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره
انتظار من برای امدنتانتظار من برای امدنت، تا این لحظه: 18 سال و 8 روز سن داره
شیواشیوا، تا این لحظه: 37 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره

نبودن تو یعنی...

دعا میکنم

خدای خوبم سلامتیمو ازم نگیر. من بنده ناشکری بودم. قبول دارم خطاهایی داشتم اما ازت عاجزانه التماس میکنم سلامتیمو ازم نگیر. این درد دیگه داره خیلییییییی اذیتم میکنه.  سلامتیمو بهم برگردون لطفا.   التماس دعا.
11 آذر 1394

بعد دو سال

فکر کنم دو سه سالی بود دیگه نامجو گوش نمیدادم و پیگیر آهنگهاشم نبودم. دیروز اتفاقی تو تل گرام این آهنگش تو کانال نسیم پخش شد و باز گوش کردم و باز خوشمان آمد!   به شکوه گفتم برم ز دل یاد روی تو آرزوی تو به خنده گفتا نرنجم از خلق و خوی تو یاد روی تو ولی ز من دل چو برکنی، حدیث خود بر که افکنی؟ هر کجا روی بسته ی منی ، ساغر وفا از چه بشکنی گذشتم از او به خیره سری، گرفته ره مه دگری کنون چه کنم با خطای دلم، گرم برود آشنای دلم به جز ره او نه راه دگر، دگر نکنم خطای دگر به شکوه گفتم برم ز دل یاد روی تو آرزوی تو به خنده گفتا نرنجم از خلق و خوی تو یاد روی تو ولی ز من دل چو برکنی، حدیث خود بر که افکنی؟ هر کجا روی بسته ی منی ،...
9 آذر 1394

مرور

امروز رفتم فیس. مرور کردم یه سری خاطراتو. دیدم چقدر تو همه این روزهای زندگیم به رفتار کج فهمان اهمیت بیخود دادم! چقدر زوم کردم رو کج فهمی هاشون رو نادونی هاشون رو قضاوتهاشون. و نشستم فکر کردم که چه حیف. که کاش اون انرژی رو صرف شاد کردن خودم میکردم. من لایق شادی ام نه غصه خوردن بابت افکار و قضاوت های بقیه. خدایا ازت میخوام کمکم کنی تا بتونم هر چه بیشتر ببخشم کسانی رو که سعی در رنجاندنم دارند. کسانی که حرفی گفتند که دلم و شکست. داشتن دلی بزرگ کار سختی است اما نتایج بسیار خوبی داره. 
8 آذر 1394

خوشحالم از داشتن دوستانی چون شما

سلام سلام به همه دوستان عزیز مجازی و صد البته واقعی! همتون میدونید که این مدت روزای سختی بر من گذشت. اما حضور شما و دلگرمی هاتون منو اروم کرد و صددالبته بالاتر از همه اینا لطف خدای بزرگم. حضور شما هم در زتدگیم لطف خداست. دوستان گلم رقی، لیلی، سارا ، الی، مریم، سعیده، و دیبا جون و خیلی دیگه از دوستاتیکه الان شاید حضور ذهن ندارم. این دوستان اکثر اوقات حالمو میپرسیدن و با حرفای قشنگشون بهم امید میدادن. بعد منم گفتم بلند شو دختر، دنیا به اخر نرسیده، تا مهربانی هست امید هم هست. پس خودتو نباز و بلند شو و یا علی بگو. یه مدت به خودت استراحت بده و بعد سرگرم کن خودتو. کاری کن مشغول بشی و بیکار نشین که هی فکر و خیال کنی.   سارای گلم شعری که ...
6 آذر 1394

مرددم

یه وقتایی هست که رویاهایی داری، دوست داری بهشون برسی. دوست داری مادر شی، یا دوست داری یه زندگی نسبتا خوب داشته باشی. تلاش میکنی بهشون برسی و به هر دلیلی موفق نمیشی، اما این به این معنی نیست که به زندگی کس دیگه ای حسادت کنی. هر چقدر هم به قضاوت دیگران اهمیت ندی باز کمی اذیت میشی گاهی هم خیلی. مثلا وقتی خودت خیلی تلاش کردی و نرسیدی از همه چیزت زدی و چیزی و که میخوای به دست نیاوردی، بعد میشنوی یکی که درامد چندانی نداره و کلی هم اهل ریخت و پاشه خیلی زود کلی پیشرفت کرده و زندگی بسیار خوبی داره تعجب میکنی و کسی که اون خبر و به شما رسونده قضاوت میکنه به اینکه شما حسودین. اما اینو مستقیم نمیگه. بلکه برمیگرده با لبخندی به پهنای صورتش میگه من اصلا حسو...
4 آذر 1394

زنی که مادر نشد

ده روز مونده به آغاز سی سالگیم. سالهاست این رور میگم سال دیگه این موقع من نی نی دارم. امسال نمیگم و امسال و همه سالها من شکی ندارم که من دیت خالی و با دامنی خزان زده به خواب ابدی میرم. اما همیشه بغض خواهم داشت. همیشه در دلم حسرت خواهد بود همیشه و همیشه هزاران اه در دلم شعله میکشه. من روزها میشینم و خیال میبافم. خیال های خاکستری و خشک شده به شاخه درخت ارزو. خیال میبافم که اگر مادر شده بودم الآن دخترم به مدرسه میرفت الان سالها بود باز به فکر بچه دوم و شایدم سوم بودم. یا اینکه هر روز درگیر درس و مشقش بودم. گاهی هم میبردمش یه گوشه و باهاش حرفای مادر و دخترونه میزدم.میگفتم بیا نازنینم. بیا باهم حرف بزنیم. شاید بهش یاد میدادم چطور تو شرایط مختلف و...
30 آبان 1394

به همین دوری نزدیکی

تصمیم گرفتم فعلا همینجا بنویسم.  امشب دلم به اندازه عمق اقیانوس ها گرفته.  چقدر ازت دورتر شدم! چقدر دیگه خودمو با رویای تو بیگانه میدونم! عزیزکم به خوابم بیا و بهم ثابت کن اشتباه میکنم. به خوابم بیا که خوابتم رسیدنه.  امشب همسرک فرشها رو جمع کرد گذاشت تو راهرو فردا قالیشویی بیاد ببره. فرشا خیلی کثیف بودن و یه سری مهمون تحمیلی هستن که باید بیان و اگه بیان با این فرشای کثیف که نمیشد. خودمم با این حالم فردا باید پرده ها بشورم. رخت چرکا رو بتدازم ماشین و یخچال و از برق دربیارم و تمییزش کنم. بعدم کابینتا و اشپزخونه و سرویسها.  دیشب حالم خیلی بد شد دوباره.فشارم پایین بود و تمام شکمم درد میکرد. چهارساعتی طول کشید که اروم ش...
29 آبان 1394

بچه ای خارج از رحم

تا سه نشه بازی نشه.اما برای من تا ده نشه بازی نشه. تشخیص= EP  احنمال بسته شدن لوله ها   درمان دارویی اگه جواب نده اقدام جراحی.
21 آبان 1394

خونه بدون او

سلام به همه دوستانیکه در این مدت همراهم بودن و درددلای منو خوندن و برام دعا کردن. این خونه برام نقش یه مامن و داشت که واقعا با وجود همه شبکه های اجتماعی که خود من حداقل دوساله از وایبرتلگرام یا خیلیای دیگه شون استفاده کردم اینجا باز برام یه چیز دیگه بود هر چند دیگه وبلاگستان مثل قدیما نیست و خلوت شده. شش هفت سال قبلا خیلی شلوغتر بود و پرهیاهوتر.  اما من باید از این خونه برم چون دیگه دلیلی برای نوشتن تو اینجا ندار. طبق قرار قبلیم با همسرم و طبق حساب مالیمون دیگه درمانی صورت نمیگیره.  دیشب من مستاصلانه تو مقالات معتبر خارجی دنبال راهی برای درمان DNA FRAGMENTATION  لعنتی میگشتم و به همسرم چیزایی در موردش میگفتم و اون برگشت به ز...
12 آبان 1394

پایان

پایان همه قصه ها که شیرین نیست. کی گفته باید همه قصه ها اخرشون رسیدن باشه؟ بعضی از قصه ها پایان تلخ و غم انگیزی دارن. وقتی قهرمان داستان هی میره و نمیرسه از هفت خوان رستم هم عبور میکنه و باز نمیرسه اونجا پایان تلخ داستان ماست.  خب اینم اخر قصه منه دیگه. اما با همه بدبینیام هرگز فکر نمیکردم پایان قصه من این باشه. ولی شد. از این فصل جدیدی تو زندگی من آغاز میشه فصلی که همه معادلاتش با قبل فرق میکنه. فصل تازه قهرمان داستان ما اینه که دیگه توش حرفی از بچه نیست. دیگه تلاشی برای رسیدن بهش صورت نمیگیره. دیگه این قهرمان شکست خورده ما میدونه که  دیگه خبری از بچه نیست. دیگه انتظار معنیی نداره! دیگه هیچ وقت قرار نیست در اینده ای دور یا نزدیک...
7 آبان 1394