تو را آنقدر میخوانم که از یادم نری هرگز...که یادت پر کند هر لحظه خلوت زار ذهنم را
سلام زیبا سلام زیبای خفته ی من سلام ستاره کم سوی من امروز باز هم دلم هوای حرف زدن با تو رو کرده ستاره. دوباره دلم برات تنگه. برای روزهای کوتاه بودنت برای شوق لحظه موجود شدنت. خدا میفرماید کافیست من بگم باش تا آن چیز موجود شود. خدا پس کو اون ب"باش من" پس چرا به ستاره من امر به بودن نمیکنی؟ وقتی بین تناقض کاری به این سهلی و سختی فکر میکنم دلم میخواد کاری کنم یه کاری اما نمیدونم چی. دلم میخواد مثلا برم یه بچه رو از تو خیابون بردارم بیارم یا بدزدمش که بگم شد. اما شدن برای تو خیلی راحت تر از اینهاست خدا جانم. مثل همین دیشب که دستور موجود بودن موجود کوچکی رو دادی که دوستم سالها منتظرش بود بدون هیچ حرکتی از خوش...
نویسنده :
شیوا
10:42