زندگی مازندگی ما، تا این لحظه: 18 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره
انتظار من برای امدنتانتظار من برای امدنت، تا این لحظه: 18 سال و 9 روز سن داره
شیواشیوا، تا این لحظه: 37 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره

نبودن تو یعنی...

بدون عنوان

1394/7/4 9:20
نویسنده : شیوا
153 بازدید
اشتراک گذاری

توی همین فصل بود که عروس شدم و لباس سپید توری به تن کردم با یه دسته گل سفید، همین فصل بود که پا به این دنیا گذاشتم. باز هم اولین روز همین فصل بود که اون پله های کرم رنگ رو بالا رفتم و هر پله رو که برمیداشتم یه دلم میگفت برگرد و برو اون یکی اما میگفت ادامه بده. و من رفتم و اونجا نشستم و حرف زدم و با سوالاتش بغض کردم و شکستم. بعد نوشتن اون جملاتی که خدوم هم باورم نمیشد که من نوشته باشم برگشتم خونه اما راهو گم کردم سوار خط واحد شدم که بیام خونه اما اون ایستگاهی که باید پیاده میشدم نشدم و حواسم و باد برده بود و بعدش آخرین ایستگاه پیاده شدم جایی که هرگز ندیده بودم و حتی از کنارش نگذشته بودم. نمیدونستم کجام اما همینطور راه میرفتم و به اینکه چی شد و چی میشه فکر میکردم. یه راهی و رفتم که آخرش انگار بیراهه بود، پس برگشتم همون ایستگاه و اونجا پرسیدم که من کجام و تازه بود که فهمیدم تقریبا آخر شهرم و باز هم پیاده رفتم دلم میخواست راه برم. یک ساعتی پیاده رفتم و خسته شدم. از کنار اسباب بازی فروشی های زیادی رد شدم تا حالا تو این شهر اینقدر اسباب بازی فروشی کنار هم ندیده بودم. ماشین های قرمز و ابی عروسکای باربی و تدی بر و آقا الاغه و نگاه کردم. یادم اومد دیگه هیچ وقت دلم نمیخواد عروسک بخرم.

یاد اولین خاطره عروسک خریدنم بعد عروسی افتادم. شب عید بود. بازارها شلوغ و پرهیاهو بود. خیابان خیام هم همینطور. اون پاساژ من همیشه ست تاپ شلوارک میخریدم. کنار اون مغازه یه عروسک فروشی بود که کلی عروسکای خوشگل داشت عروسک من لباس سفید تنش بود و کلاه مشکی موهای بلوند داشت و فرفری. اون عروسک قرار بود تا مدتی که دانشجوام جای خالی کودکم و پر کنه. چند شب اول ملی رو پیش خودم میخوابوندم. بعد گذاشتمش تو کمد. همسر گفت چرا گذاشتیش اونجا گفتم اندازه بغلم نمیشه! آره بغلم خیلی خالی بود هنوز.

یه جایی میرسه که خیلی چیزا لوس میشه. یعنی من یه زمانی میخواستم مامان یه دختر باشم یا یه پسر. اما همه میگفتن زوده و کسی باهام همزاد پنداری نمیکرد. بعدها که من خیلی جدی تلاش کردم یه مادر بشم همسرم و خیلی ها گفتن حق با توئه و بهم اجازه بی قراری کردن دادن و بهم حق دادن با تماشای صحنه بوسه مادر و کودک بغض کنم. اما حالا که خیلی سال میگذره انگار باز هم زمان به عقب برمیگرده و انگار مادرنشدن پیز عادیی هست و مهم نیست انگار. و یواش یواش همه فکر میکنن من زیاد هم حق بی تابی ندارم و باید قبول کنم که همینه که هست میخوای بخوا نمیخوای نخواه!

اما برای من، هیچ چیز عادی نشده من هنوز هم با تماشای بوسه مادر بر پیشانی لطیف نوزادانشان بغض میکنم. من هنوز هم به خودم حق میدم بخوام که مادر باشم! شاید خیلی ها ظالمانه قضاوتم میکنند. اما خودم نه! من هنوز هم میخوام مادر یک دختر باشم.

پسندها (4)

نظرات (1)

مامان ایلین
4 مهر 94 11:39
دوست عزیز از صمیم قلب دعا می کنم به ارزوت برسی و طعم شیرین مادر شدن را بچشی
شیوا
پاسخ
تشکر