زندگی مازندگی ما، تا این لحظه: 18 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره
انتظار من برای امدنتانتظار من برای امدنت، تا این لحظه: 18 سال و 9 روز سن داره
شیواشیوا، تا این لحظه: 37 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره

نبودن تو یعنی...

تو را آنقدر میخوانم که از یادم نری هرگز...که یادت پر کند هر لحظه خلوت زار ذهنم را

1394/7/7 10:42
نویسنده : شیوا
252 بازدید
اشتراک گذاری

سلام زیبا

سلام زیبای خفته ی من

سلام ستاره کم سوی من

 

امروز باز هم دلم هوای حرف زدن با تو رو کرده ستاره. دوباره دلم برات تنگه. برای روزهای کوتاه بودنت برای شوق لحظه موجود شدنت.

خدا میفرماید کافیست من بگم باش تا آن چیز موجود شود. خدا پس کو اون ب"باش من" پس چرا به ستاره من امر به بودن نمیکنی؟

وقتی بین تناقض کاری به این سهلی و سختی فکر میکنم دلم میخواد کاری کنم یه کاری اما نمیدونم چی. دلم میخواد مثلا برم یه بچه رو از تو خیابون بردارم بیارم یا بدزدمش که بگم شد. اما شدن برای تو خیلی راحت تر از اینهاست خدا جانم.

مثل همین دیشب که دستور موجود بودن موجود کوچکی رو دادی که دوستم سالها منتظرش بود بدون هیچ حرکتی از خوش بعد سالها خودت دستور بودنشو دادی. خدایا من نمیگم چرا دستور بودن اونو دادی با اینکه قبلا هم فرزندی بهشون دادی هر چند به سختی، اما من میگم چرا این باش تو برای من رانده نمیشه؟

اما دارم به این فکر میکنم که این چرای من خیلی بیخوده. چون نه تو نه هیچ کدوم از بندگانت به این پرسش من جواب نمیدن و اصلا اهمیتی هم نداره. مثل اینکه یه معلول بپرسه چرا به من پا یا چشم ندادی. پی جواب گشتن برای این چرا به سردرگمی بیشتر منتهی میشه.

اما من هنوزم خواب میبینم. هنوز خواب در آغوش گرفتن ستاره رو میبینم. خواب لطیف.

شاید هفته دیگه برم تهران. هوا دوباره سرد شد و من هنوز پی درمانم. احساس بیهوده ادامه دادن این راه سخت گاهی کلافه ام میکنه. میپرسم که چی؟ این همه سال اکثر خاطراتت تو مطب دکترا و بیمارستانها رقم خورد که چی. فقط تو رو از لذت زندگی بیررون از اونجا منع کرد. باید دیگه تصمیم درست و بگیری. اینا مکالمات این روزهای من با خودمه!

 

پسندها (3)

نظرات (0)