زندگی مازندگی ما، تا این لحظه: 18 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره
انتظار من برای امدنتانتظار من برای امدنت، تا این لحظه: 18 سال و 8 روز سن داره
شیواشیوا، تا این لحظه: 37 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره

نبودن تو یعنی...

پایان

1394/8/7 15:32
نویسنده : شیوا
360 بازدید
اشتراک گذاری

پایان همه قصه ها که شیرین نیست. کی گفته باید همه قصه ها اخرشون رسیدن باشه؟ بعضی از قصه ها پایان تلخ و غم انگیزی دارن. وقتی قهرمان داستان هی میره و نمیرسه از هفت خوان رستم هم عبور میکنه و باز نمیرسه اونجا پایان تلخ داستان ماست. 

خب اینم اخر قصه منه دیگه. اما با همه بدبینیام هرگز فکر نمیکردم پایان قصه من این باشه. ولی شد. از این فصل جدیدی تو زندگی من آغاز میشه فصلی که همه معادلاتش با قبل فرق میکنه. فصل تازه قهرمان داستان ما اینه که دیگه توش حرفی از بچه نیست. دیگه تلاشی برای رسیدن بهش صورت نمیگیره. دیگه این قهرمان شکست خورده ما میدونه که  دیگه خبری از بچه نیست. دیگه انتظار معنیی نداره! دیگه هیچ وقت قرار نیست در اینده ای دور یا نزدیک کسی مادر صداش بزنه یا که نوزادی تو بغلش آروم بگیره.  همیشه وقتی خواهرزاده هام بغل من بودن و یه دفعه گریه میکردن و هرچقدر نازشون میکردم یا میبردمشون این ور اون ور و باز اروم نمیگرفتن جز تو بغل مامانشون حسودیم میشد مخصوصا وقتی خواهرام میگفتن تو اصلا بلد نیستی بچه ها رو اروم کنی! تودلم میگفتم یه روزم یه بچه به دنیا میاد که جز تو آغوش من هیچ جا آروم نمیگیره. اما باید این چیزا رو فراموش کنم. چون شاید واقعا من بلد نیستم. 

سینه های من هرگزشیری نخواهند داشت هرگز. من هرگز  گهواره ای رو تکون نخواهم داد. هرگز به کسی نمیگم دخترم و یا پسرم. ده سال خودمو گول  زدم. دیگه خیال پردازی بسه. دیگه رویا ساختن بسه.

 من هیچ وقت اسم بچه ای نمیگذارم. هیچ بچه ای هرگز دنبال من نمیاد که بگه مامان نرو بیرون مامان منم ببر مامان دلم برات تنگ میشه. 

من تمام این آرزوها رو با خودم به زیر خروارها خاک سرد میبرم. کسی رو سنگ قبر من  نمی نویسه مادرم. هیچ وقت تو تو خونه من مراسم جشن و سرور برای سیسمونی یا تولد بچه یا عروسیش برگزار نمیشه. 

پسندها (6)

نظرات (1)

مامانه شایلین
19 آبان 94 13:52
خیلی خیلی نوشته های خوشجل موشجلی داری شیوااااا جون