زندگی مازندگی ما، تا این لحظه: 18 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره
انتظار من برای امدنتانتظار من برای امدنت، تا این لحظه: 18 سال و 8 روز سن داره
شیواشیوا، تا این لحظه: 37 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره

نبودن تو یعنی...

کاش این بار میتونستم بگم خوبم خوشحالم خبر خوب دارم

1394/8/6 13:34
نویسنده : شیوا
498 بازدید
اشتراک گذاری

هیچ کس حتی همسرم نمیتونه درک کنه من غیر از اون پنج بار انتقال قبلیم این سری برای رفتن به تهران و سختیایی که اونجا کشیدم  چی کشیدم.  توضیح دادنشم  بی فایده است چون باید خودت تجربه کنی اون همه سختیو که وقتی حتی بهش فکر میکنم دلم میلرزه. 

شبی که انتقال داشتم جا نداشتیم بریم به دنبال مسافرحونه با نازلترین قیمت سراز ناصرخسرودراوردیم اونجا با دیدن اون جای عجیب به شدت گریه میکردم با صدای هق هق.

اما انصاف نیست عدالت نیست به خدا انصاف نیست بازم بی بی چکای من منفی بشه. خدایا چی داری به سرم میاری؟ دارم از صبح دیوونه وار گره مکنم هرچی از دهنم دراومده میگم چون حق من بود بعد از ده سال و کلی زجر مادر بشم. به خدا حق من بود. تو حق نداری منو از نعمت مادر شدن محروم کنی. تو حق نداری به زجرهای من بی تفاوت باشی.  

حتی بعد از سقطمم حالم بهتر از الان بود. دلم  داره میترکه. حالم خیلی بده.  دلم میخواد یکی و پیدا کنم بزنمش و حرصمو خالی کنم من دارم زجر میکشم م به کائنات حق نمیدم بازم جلوی مادرشدن منو بگیرن.

به من نگین فرزند خوانده که دیوونه میشم  نگین اهدایی که قاطی میکنم. اونا بچه من نیستن از گوشت و خون من نیستن هر حرفی هم لازم بوده باهاشون توجیه شم شنیدم اما قبول نکردم من تازه کار نیستم تو این راه لعنتی. من جون دادم تو این راه. من مردم.

وای وای که حالم چقدر بده.

پسندها (5)

نظرات (2)

رقیه
7 آبان 94 0:16
سلام عزیزم هروقت میام وبلاگت تا میخوام یه پیام بذارم واست دستام رو کیبورد لپ تاپ قفل میشه هیچ حرفی به ذهنم نمیرسه هیییییچ جمله ای نمیتونه از سنگینی غمی که روی دلت نشسته کم کنه حالتو درک میکنم گلم لااقل تو این روزا به نوعی با هم در ارتباط بودیم چقدر دلم میخواست تو وبلاگم خبر بارداریت رو بنویسم چقدر دلم میخواست به همه ی اونایی که وبلاگمو میخونن مژده ی بارداری عزیزی رو بدم که ده ساله منتظره ولی نشد و هر بار بهش فکر میکنم بغض میکنم اسمت شده ورد زبونم تا جایی که مامانم ازم میپرسه رقیه از دوستت چه خبر ازمایش داد ؟ شوهرم از در میاد تو پیگیرت میشه وقتی میگم نشد برای چند لحظه همه سکوت میکنن منم مثل تو باورم نمیشه دعای این همه ادم بی جواب بمونه هنوز گیج و منگم هنوز ته دلم میگم میگم شاید واس بی بی چک زود بوده نمیخوام دلداری الکی بدم چون ارومت نمیکنه چون این حرفا تکراریه فقط از خدا واست ارامش میخوام از خدا واست معجزه ای میخوام در حد خدا بودنش همین ابجی عزیزم
شیوا
پاسخ
اگه تو نبودی نمیدونم چطور این روزا رو تحمل میکرد واقعا نمیدونم خر روز صبح باز بساط گریه وزاری دارم تا شب که همسرمیاد یه کم بهتر میشم.
خودم
9 آبان 94 9:43
عزیزم.... نمیدونم چی بگم..... انگار هیچ جمله ای تو دنیا نیست که بشه دردت رو کم کنه یا لاقل آرومت کنه.... منم متل رقی دوست داشتم بگم زود بوده ولی میترسم از دلت... از خدا صبر میخوام برای دل پر دردت... مواظب خودت باش خواهر گلم [گل
شیوا
پاسخ
لیلی گلم تو و رقی بهترین دوستای منید اگه شما نبودین این روزا هیچ کس نبود تسکینم بده اما شما دو تا تمام غر غر ها و بی قراریای منو تحمل کردید و با حرفاتون ارومتر شدم. دوستای خوب نعمتای بزرگین. همیشه دعاگوی تو ورقی هستم چون دوستی و برای من معنا کردید.