مرددم
یه وقتایی هست که رویاهایی داری، دوست داری بهشون برسی. دوست داری مادر شی، یا دوست داری یه زندگی نسبتا خوب داشته باشی. تلاش میکنی بهشون برسی و به هر دلیلی موفق نمیشی، اما این به این معنی نیست که به زندگی کس دیگه ای حسادت کنی. هر چقدر هم به قضاوت دیگران اهمیت ندی باز کمی اذیت میشی گاهی هم خیلی. مثلا وقتی خودت خیلی تلاش کردی و نرسیدی از همه چیزت زدی و چیزی و که میخوای به دست نیاوردی، بعد میشنوی یکی که درامد چندانی نداره و کلی هم اهل ریخت و پاشه خیلی زود کلی پیشرفت کرده و زندگی بسیار خوبی داره تعجب میکنی و کسی که اون خبر و به شما رسونده قضاوت میکنه به اینکه شما حسودین. اما اینو مستقیم نمیگه. بلکه برمیگرده با لبخندی به پهنای صورتش میگه من اصلا حسود نیستم!!!! این حرفش عین یه چاقو رو قلبم بود.
من چرا باید به بقیه حسادت کنم؟ شاید تو اوج دوران بدبیاری هام و تو اوج شبهای اشک و ناراحتیم خودمو با بقیه مقایسه کنم اما مدتی که میگذره من میمونم و تنهایی های خودم و خلوتم با خدا. سر تسلیم فرو میارم به خواست خدا. خدا نخواسته. خدا نداده به من. مگه راهی جز قبولش هست؟! من شاید گاهی ناشکری میکنم. اما در نهایت راضی ام به رضای خدا. من دست از رویاهام کشیدم.شاید کمتر کسی مثل من باشه برای همین لیلا خیلی راحت منو متهم به حسادت میکنه. من با تمام شدت عشق و علاقم به بچه میتونم ازش دست بکشم چون در واقع وقتی راهی نیست امتحان نکرده باشم دیگه جز تسلیم چی میمونه؟
منم دوست داشتم تو اوج جوونیم خودم و مادر ببینم. همه کاری هم کردم. گاهی که دوستی میاد برام کامنت میذاره که این راه هم امتحان کن خبر ندارن که هر راهکاری که لطف میکنن و بهم میگم و امتحان کردم قبلا، خبر ندارن که از ابتدایی ترین کار تا پیشرفته ترین درمان برام تکراریه. اما تمام این رفتنها و رویاها و نرسیدن ها به این معنی نیست به زنی که به محض اراده کردن مادر میشه حسودی کنم. زندگی بهم یاد داد که با یه نگاه کلی میتونم ببینم تنهای تنها هم نیستم تو این دنیا، هستن کسایی که تو اوج جوونی گرفتار مریضی یا هزار جور بلا شدن. منم یکی مثل اونا. خب زندگی که قرار نیست به همه روی خوش نشون بده.
امشب که میریم خونه لیلا تصمیم دارم بهش بگم شاید سربسته گفتم. اما نمیتونم اجازه بدم راحت قضاوتم کنه.