خیال من
فقط میدونم چشمام خیسن. روبروی همسر نشستم و دارم میگم تا خفه نشم و سعی میکنم اون سنگ بزرگی که راه گلومو بسته و هل بدم پایین. دارم به سه سالقبل فکر میکنم به روزی که داشتم تو فیس با "گ" چت میکردم. خبر بارداری دروغی منو شنیده بود و اونم که سن ازدواجش با من یکی بود و درگیر بازی ناباروری بود ازم در مورد اینکه چطورباردارشدم پرسید بعدشم تبریکی گفت و خداحافظ. امشب عکس نوزاد تازه متولد شده شو تو پیجش گذاشته و نوشته "فدای پسر گلم شم من". و من نمیدونم چرا یهو بغضی قدیمی و آشنا دوباره راه گلومو میبنده و دوباره چشمانم خیس میشن. صبح تو باشگاه آیدا پرسید نی نی ندای؟ گفتم نه و باز هم بغض کردم. خسته ام خسته از خواهش های تکراری از خواهرم که عکس دلسا و برتم بفر...
نویسنده :
شیوا
0:01