زندگی مازندگی ما، تا این لحظه: 18 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره
انتظار من برای امدنتانتظار من برای امدنت، تا این لحظه: 18 سال و 10 روز سن داره
شیواشیوا، تا این لحظه: 37 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

نبودن تو یعنی...

برای دوستان خوبم

1394/10/13 8:03
نویسنده : شیوا
296 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

 

سلامی به گرمی و دلچسبی بخار خشکشویی ها در زمستون!! (خب نت پرسرعت ندارم فعلا باید خودم بگم اسمایلی چشمک یا خندونک با نیش باز)

دوستان گلم در مورد اینکه مشکلم دقیقا چیه زیاد نمیخوام توضیح بدم اما مشکل فقط فکم نیست و اخیرا زانومم مشکل پیدا کرده مشکلی که همیشه باهام میمونه یه جورایی عین فکم اما بدتر از اون. و خب میشینم همه اینا رو کنار هم میچینم و میگم خب اون از خانواده شوهری که هیچ وقت باهام مثل یه عروس رفتار نکردن، اون از سالها مشکل نازایی و شب و روزم یکی شدن به خاطر اون مشکل، بعد فکم، بعد مشکلات این سالهای درس خوندن همسر و حقوق نگرفتنش، اینم از زانوم حالم تا دو هفته افتضاح بود. خدا میدونه چقدر ناراحت بودم و گریه میکردم. اما یه روز همسر نشست و کلی تشرم زد (خب همسر که بلد نیست روحیه با لحن عشقولانه بده و در این شرایط شاهکار کنه با با یه لحن سرزنش آمیز برام سخنرانی میکنه) خلاصه حرفاش درسته بازم ناراحتم کرد اما از فردا صبحش یه کم به زندگی عادیم برگشتم البته عادی در همون حد روزمره.

 

اون شب رفتیم عروسی دوست همسر ، شب خوبی بود. کنار خانمهای دوست و همکارای همسر خوش گذشت. و یکیشون دعوتمونم کرد. اما خدایی از یه قضیه دلم گرفت و اون اینکه همکارای همسر خیلی خانم یکی از همکاراشونو که هم رشته خودشون بود تحویل گرفتن منم برای اولین بار از این کارای اهالی این جامعه همکاران همسر بدم اومد. همیشه دلشون میخواد خودشون جدا کنن از بقیه. درسته رشته اونا سختی و کار و درس زیاد داره و قابل قیاس با سایر رشته ها نیست به هیچ وجه اما این دلیل نمیشه اینقد پز بدن. والله . اصلا دیگه تحویلشونم نمیگیرم.

رفتارای عروس و داماد هم یه کم فانی بود. عروس با این سن و سالش و با این همه تجربه و با اینکه دندانپزشکی بود برای خودش و دنیاددیده اما اصلا یاد نگرفته بود عروس باید لبخند رو لبش باشه نه که هی بق کنه. لباسشم قشنگ نبود. انگار عروس داماد عجله داشتن و یا وقت و پول نداشتن رقتن هرکدوم یکی یه دست لباس زود از جایی قرض گرفتن وپوشیدن.  اما ماها خودمون خیلی رقصیدیم. دستشون درد نکنه بالاخره مسبب خیر شدن که منو همسر هم بعد عمری برقصیم.

 

 

حالا سه شنبه موندم بریم خونه اون همکار همسر که دعوتمون کردن یا نه. همونکه همه خانمشو زیادی تحویل میگیرن به خاطر هم رشته بودن و دورادور همکار بودن! ته دلم میگه برو. اما  میترسم تازه عروس دامادم دعوت کرده باشن!

بگذریم ، هنوز اونقدر درکیر دندوپزشکی رفتم که اصلا فرصترفتن به دکتر زنان و چکاپ بعد EP نکردم. از امروزم قراره برم باشگاه. ظاهرا کلاس قاطی پاتی همه چی داره. عرض یک ساعت و نیم هم ایروبیک هم پیلاتس هم بدنسازی میکنن! اش شله قلم کاره انگار! اما خوشم اومد حالا تا تجربش چجوری باشه. د

قراره زندگیمو از این سیاه چال ناراحتی و دردبیردن بکشم. دردها که همه سر جای خودش باقیه اما میگن وقتی دردها نمیرن باید خودت سعی کنی خودتو بیرون بکشی. بالاخره ما که هزار نذر و نیاز کردیم و کلی هم مادرو خواهرا و مادرشوهر جان! برامون دخیل بستن و نذر و نیاز کردن و خواهرجان سفره گذاشت. اما همه بی فایده. اشکال نداده به داده و نداده اش شکر. یه دنیا شکر برای خدای مهربونم. خدای قادر مطلقم. خدایی که گل رو از زیر برفهای اب شده زمستون در میاری شاید روزی هم گلی از دامن من برویانی.

از کارایی که امسال برای مادرشدن کردم به شدت پشیونم . ما نباید خودمون تو قرض وقوله میبردیم برای امید واهی. چرا ما دلمونو به کمتر از سی درصد موفقیت خوش کردیم؟ و اون همه پولی که الان میتونستیم باهاش بخشی از کمبودهای زندگیمونو برطرف کنیم 

پسندها (2)

نظرات (1)

سعیده
13 دی 94 9:11
خیلی خوشحال شدم که کمی بهتر شدی ....امیدوارم که بهتر از بهتر هم بشی دوست خوبمکاملا درست گفتی خودتو از مشکلات بیرون بکش....یه چیز بگم !!!!من مثل آب و آیینه دلم روشنه که تو بزودی مادر می شی.....این سالها همش یه خاطره برات می مونه و بزودی طعم مادر بودن رو م یچشی به بزرگی خدا و لطفش به تو شکی ندارم....مواظب خودت باش و امیدوار باش بیش از بیش
شیوا
پاسخ
مرسی سعیده جونم.مرسی مهربان با پیامهای همیشگی مهربانانه ات