زندگی مازندگی ما، تا این لحظه: 18 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره
انتظار من برای امدنتانتظار من برای امدنت، تا این لحظه: 18 سال و 3 روز سن داره
شیواشیوا، تا این لحظه: 37 سال و 5 ماه سن داره

نبودن تو یعنی...

نکن این کارو دختر.زشته.

یه روزی که الان خیلی دوره من عروس شدم، آرایشگاه رفتم، موهامو مش زدن، خودم هیچ نظری ندادم، هیچی بلد نبودم، کسی هم هیچی یادم نداد، یادمه خودم برا یخودم بالش درست درست کردم ببرم به عنوان جهزیه، شبها تو راهرو منتهی به پشت بام مینشستم و رو بالشی ها و میدوختم. پارچه سفید با گلهای قرمز. یه روز همسر زنگ زد و گفت حاضر شو میام دنبالت بریم خرید. منم به خواهرم گفتم باهام بیاد. خواهرم گفت به مامان بگو اونم بیاد. منم گفتم نمیخواد. من دختر بدی نبودم. من فقط فکر میکردم مادر من از هیچی خوشش نمیاد. مادر من حوصله هیچی نداره. منم دختر جوون 19 ساله چه میدونستم از زندگی؟ از رسم و رسوم؟ هیچی. کسی هم چیزی یادم نمیداد؟ یادمه روزیکه از آرایشگاه اومدم و موهامو هایلایت...
29 فروردين 1395

بهار مبارک

مدتهاست نیومدم اینجا. خونه تنهاییام خاک خورده. امروز اومدم آب و جارو کنم خونه تکونی کنم بعد مدتها. سال نوشد . 23 اسفند بود که راهی سفر شدم. رفتم که خونه خواهرم مدتی هوام عوض شه. با بچه ها سرگرم شم. تا دهم اونجا بودم و برگشتم. همسری هم سرگرم امتحان بورد و ارتقاشه دیگه سال اخره و باید بخونه.  سیزره به در و با خاتون و مادر و طاهر رفتیم طبیعت و خوش گذشت.  امشب بعد مدتها تونستم با خودم خلوت کنم. ببینم چند چندم با خودم. دیدم هنوز این دل پر میزنه.  من زنی سی ساله و تنها. زنی خسته از درمانهای بی وقفه سخت و نفس گیر. نشسته ام اینجا روی این مبل دارم به اینکه آیا روزی طعم مادرشدن رو میچشم یا نه فکر میکنم. اکثر اوقات این توان رو در خودم ...
16 فروردين 1395

از دستش خیلی دلم شکست

خیلی نامهربونی خیلی زود هنه چی رو فراموش میکنی خیلی زود تمام درد هایی و رو که در سکوت به خاطرت کشیدم فراموش کردی. اما هیچ وقت خوبی های ندیده خانوادتو فراموش نمیکنی. هیچ وقت محبت ندیده مادرتو فراموش نمیکنی. خواهرای نامهربونتو بهترین خواهرای دنیا میدونی. ازت دلگیرم. ازت ناراحتم. و یادم نمیره.
20 بهمن 1394

حقیقت حال من

سخته که خودتو مرده متحرک ببینی سخته زندگی بدون شوق و امید و خواستن. زندگی که توش امیدی به رسیدن به خواسته هات نباشه. وقتی به جایی میرسی که دیگه مطمئنی نمیرسی اون روز روز مرگ روحه. روزی که دیگه فقط یه جسمی که میای و میری و هیچ هدفی نداری. هیچ نقطه روشنی اون ته ته ها نمیبینی. دیشب اینا رو به همسر میگفتم دیدم که موقع این حرفای من به سختی قهوه اشو قورت داد گفت منم اینطوریم گفت زندگی برام شده یه کار روزانه به روز زندگی میکنم. گفت من ناراحتم از اینکه در استانه ورود به چهل سالگی هنوز پدر نشدم گفت پسرعموم که هم سنمه داره بابابزرگ میشه اما من... گفتم با اینکه دیگه کمتر بهش فکر میکنم اما وقتی همه خونه بابات جمع هستن و هر کدوم سرش با بچه اش گرمه من آتی...
12 بهمن 1394

پل بین من و تو

دخترکم داره گریه میکنه پا میشم و زود میرم بغلش میکنم الان دیگه من مامان یه بچه هفت ماهه ام و میدونم گریه الان بچه ام برای گرسنگیه. آروم میذارمش بغلم و شیرش میدم به چشمای رنگیش نگاه میکنم اونم همچنان که داره شیر میخوره منو نگاه میکنه و این نگاههای عاشقانه بین من و دخترکم دقیقه های زیادی ادامه پیدا میکنه. تا من ناگهان با صدای چیزی به خودم میام و میبینم نه دخترکی هست و نه مادری چه برسد به مادر با تجربه ای که معنی گریه های دخترکش رو بدونه. من به خودم میام و میبینم این دنیا تا کنون که سی سال از بودن من در ان میگذره جز دردهای پیاپی برای من چیزی نداشته. یادم میاد به یه روز قشنگ بهاری. من بودم و طاهر و مامان و بابا. مامان بابا تو باغ کوچکه مون مشغ...
3 بهمن 1394

تو نیستی

تو نیستی  و من میل شدیدی به مردن دارم و نا امیدی گناهی است نابخشودنی انگاه که مرگ در سایه موهایت چرت میزند   شاعر این شعر  فکر کنم زهرا اسدی باشه
28 دی 1394

چقدر گاهی تنهایی خودشو بیشتر از همیشه نشون میده.

دارم stage تماشا میکنم. اما فکرم جاهای دیگه است. فکرم رو اینه که چرا یه مدت پرخورتر از قبل شدم؟ چرا من هنوز مادر نشدم؟ چرا همه مادر شدن؟ چرامن تو این دنیا اینقد تنهام؟ چرا همسر به خاطر خریدن یه بسته قهوه کوچک اینقد سرم غر زد؟ چرا دیگه کسی نمونده که حتی من بهش زنگ بزنم؟ اخرین بار یک ماه پیش به خواهرم که مریض بود زنگ زدم و تو کل مدت مریضی که از یه سال قبل شروع شده بود همیشه زنگ میزدم. اما اون از وقتی خوب شد و من دیگه خیالم از بابتش راحت شد حتی یه زنگ نزده؟ این همه بی مهری تو خانواده من از کجا سرچشمه میگیره؟ چرا هیچ کدومشون جز من نیازی به زنگ زدنا و احوالپرسیای روزانه یا حتی ماهانه به خمدیگه نمیبینن؟ من راه به راه شارژامو تموم میکنم و همسر هی م...
24 دی 1394