چقدر گاهی تنهایی خودشو بیشتر از همیشه نشون میده.
دارم stage تماشا میکنم. اما فکرم جاهای دیگه است. فکرم رو اینه که چرا یه مدت پرخورتر از قبل شدم؟ چرا من هنوز مادر نشدم؟ چرا همه مادر شدن؟ چرامن تو این دنیا اینقد تنهام؟ چرا همسر به خاطر خریدن یه بسته قهوه کوچک اینقد سرم غر زد؟ چرا دیگه کسی نمونده که حتی من بهش زنگ بزنم؟ اخرین بار یک ماه پیش به خواهرم که مریض بود زنگ زدم و تو کل مدت مریضی که از یه سال قبل شروع شده بود همیشه زنگ میزدم. اما اون از وقتی خوب شد و من دیگه خیالم از بابتش راحت شد حتی یه زنگ نزده؟ این همه بی مهری تو خانواده من از کجا سرچشمه میگیره؟ چرا هیچ کدومشون جز من نیازی به زنگ زدنا و احوالپرسیای روزانه یا حتی ماهانه به خمدیگه نمیبینن؟ من راه به راه شارژامو تموم میکنم و همسر هی میگه باز شارز خریدی(چون براش sms میره). حلاصه هی این چراها تو ذهنمن و همزمان صدای داورها و شرکت کننده ها میشنوم.
کاش بشه دل کند از این بچه ها و هی هر روز زنگ نزنم و بگم کو گ شیو بدین گوش دلسا یا سلنا. یعنی من اینقد محتاج شنیدن صدای بچه هام؟ که نمیتونم خودمو کنترل کنم؟