خیال من
فقط میدونم چشمام خیسن. روبروی همسر نشستم و دارم میگم تا خفه نشم و سعی میکنم اون سنگ بزرگی که راه گلومو بسته و هل بدم پایین. دارم به سه سالقبل فکر میکنم به روزی که داشتم تو فیس با "گ" چت میکردم. خبر بارداری دروغی منو شنیده بود و اونم که سن ازدواجش با من یکی بود و درگیر بازی ناباروری بود ازم در مورد اینکه چطورباردارشدم پرسید بعدشم تبریکی گفت و خداحافظ. امشب عکس نوزاد تازه متولد شده شو تو پیجش گذاشته و نوشته "فدای پسر گلم شم من". و من نمیدونم چرا یهو بغضی قدیمی و آشنا دوباره راه گلومو میبنده و دوباره چشمانم خیس میشن. صبح تو باشگاه آیدا پرسید نی نی ندای؟ گفتم نه و باز هم بغض کردم. خسته ام خسته از خواهش های تکراری از خواهرم که عکس دلسا و برتم بفرست.
انگار یاران وبلاگستان همه رفته اند! یا نمیدونم شاید ما بی لطف شده ایم!
ما با که نشینیم که یاران همه رفتند؟
چون گرد که اندر پی هر قافله ماند
ما مانده در این راه و سواران همه رفتند
ما با که نشینیم که یاران همه رفتند؟
از دست غمت آیینه داران همه رفتند
اندوه خوران٬ سینه فکاران همه رفتند
ما با که نشینیم که یاران همه رفتند؟
زان طوطی بزم تو خموش است غزالی
آیینه دلان نکته گذاران همه رفتند
ما با که نشینیم که یاران همه رفتند؟
ما با که نشینیم که یاران همه رفتند؟