هیس!!!
با دیدن یه عکس هم میشه به هم ریخت! یه عکس از شیرین کاری یه بچه. گفته بود و واقعا هم طوری شدم از منتظر نیستم و حوصله این داستانا رو ندارم. اما دله دیگه. دل با منطق و عقل و اینا سر وکار نداره. و گاهی حرف حرف خودشه. حتی اگه مریض باشی و خیلی جاهات درد کنه و انرژی سابق و نداشته باشی. حتی اگه فکرت درگیر خیلی از مشغله های ناتموم زندگی باشه باز یه روز اون خواستنه سرباز میکنه و دلت و به جوش و خروش خواستن میندازه.
هفته قبل تو عروسی وقتی تنها سرنیز نشسته بودم بین اون همه مردم، یه دختر خیلی ناز و خوشگل حدودا 3-4 ساله اومد و با چشمای خیسش گفت بهم آب بده. چقدر حس خوبی بهم دست داد از اینکه بالاخره یه بجه از من چیزی خواست و من الکی هم شده عین مامانش نازشو کشیدم و براش اب هم ریختم و دادم دستش. بعد که با همسرم محلی میرقصیدیم اومد و دست من و همسرمو گرفت. خب خیلی از همکارای همسر میدونن ما چقدر برای بجه دار شدن تلاش کردیم. اون لحظه یه کم احساس معذب بودن داشتم چون خیلیا نگامون میکردن و میدیدن من و همسر از اینکه دخترکوچولو اومده و چسبیده به ما خوشحال شدیدم و باهاش میخندیم.
پریشب خونه دکتر.ج. دعوت بودیم. خوش گذشت. خانمش خیلی ماه بود و کلی ما رو خندوند.
دیگه اینکه من دلم امشب هوایی شده تو اینستا عکس بچه سحرو دیدم.