بهار مبارک
مدتهاست نیومدم اینجا. خونه تنهاییام خاک خورده. امروز اومدم آب و جارو کنم خونه تکونی کنم بعد مدتها. سال نوشد . 23 اسفند بود که راهی سفر شدم. رفتم که خونه خواهرم مدتی هوام عوض شه. با بچه ها سرگرم شم. تا دهم اونجا بودم و برگشتم. همسری هم سرگرم امتحان بورد و ارتقاشه دیگه سال اخره و باید بخونه. سیزره به در و با خاتون و مادر و طاهر رفتیم طبیعت و خوش گذشت.
امشب بعد مدتها تونستم با خودم خلوت کنم. ببینم چند چندم با خودم. دیدم هنوز این دل پر میزنه. من زنی سی ساله و تنها. زنی خسته از درمانهای بی وقفه سخت و نفس گیر. نشسته ام اینجا روی این مبل دارم به اینکه آیا روزی طعم مادرشدن رو میچشم یا نه فکر میکنم. اکثر اوقات این توان رو در خودم نمیبینم که بتونم در این سن و با این مریضی های جدیدم از عهده بارداری و بزرگ کردن بچه بر بیام. اما هنوز در من غریزه مادر شدن هست. هنوز شوقی هست که میخواد مادر بشه.