پل بین من و تو
دخترکم داره گریه میکنه پا میشم و زود میرم بغلش میکنم الان دیگه من مامان یه بچه هفت ماهه ام و میدونم گریه الان بچه ام برای گرسنگیه. آروم میذارمش بغلم و شیرش میدم به چشمای رنگیش نگاه میکنم اونم همچنان که داره شیر میخوره منو نگاه میکنه و این نگاههای عاشقانه بین من و دخترکم دقیقه های زیادی ادامه پیدا میکنه. تا من ناگهان با صدای چیزی به خودم میام و میبینم نه دخترکی هست و نه مادری چه برسد به مادر با تجربه ای که معنی گریه های دخترکش رو بدونه. من به خودم میام و میبینم این دنیا تا کنون که سی سال از بودن من در ان میگذره جز دردهای پیاپی برای من چیزی نداشته.
یادم میاد به یه روز قشنگ بهاری. من بودم و طاهر و مامان و بابا. مامان بابا تو باغ کوچکه مون مشغوا کاری بودن که یادم نیست و من و طاهر که دلمون برف میخواست و رو نوک قله کوهی که روی باغ ما سایه افکنده بود برف بود، به طاهر پیشنهاد دادم بریم نوک قله و برف بیاریم. از مامانم سطل گرفتیم و راه افتادیم ما دو تا بچه کوچک خیلی سریع به قله رسیدیم، اما یادمه نزدیکیای قله هی حس میکردم رو قله ام اما باز راه تمومی نداشت هو هی میرفتیم تا بالاخره رسیدیم به قله و از اونجا مامان و صدا میکردیم و فکر میکردیم میشنوه. از اون قله چشم اندازه خوبی داشتیم. اون یکی باغمون که اون ور رودخونه بود هم میدیدم باغ عمو رو هم دیدیم و ردیف درختای زردآلو هم دیدیم. اون حسهای قشنگ هنوزم برام تازگی دارن. سطلمونو پر برف کردیم و با سرعت زیادی برگشتیم پیش مامان بابا.
دلم دخترک بی پروایی مثل خود کوچکمو میخواد. دلم دخترکی میخواد که بره بالای کوه و فریاد بزنه "مامان".