زندگی مازندگی ما، تا این لحظه: 18 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره
انتظار من برای امدنتانتظار من برای امدنت، تا این لحظه: 18 سال و 10 روز سن داره
شیواشیوا، تا این لحظه: 37 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

نبودن تو یعنی...

پل بین من و تو

1394/11/3 14:29
نویسنده : شیوا
450 بازدید
اشتراک گذاری

دخترکم داره گریه میکنه پا میشم و زود میرم بغلش میکنم الان دیگه من مامان یه بچه هفت ماهه ام و میدونم گریه الان بچه ام برای گرسنگیه. آروم میذارمش بغلم و شیرش میدم به چشمای رنگیش نگاه میکنم اونم همچنان که داره شیر میخوره منو نگاه میکنه و این نگاههای عاشقانه بین من و دخترکم دقیقه های زیادی ادامه پیدا میکنه. تا من ناگهان با صدای چیزی به خودم میام و میبینم نه دخترکی هست و نه مادری چه برسد به مادر با تجربه ای که معنی گریه های دخترکش رو بدونه. من به خودم میام و میبینم این دنیا تا کنون که سی سال از بودن من در ان میگذره جز دردهای پیاپی برای من چیزی نداشته.

یادم میاد به یه روز قشنگ بهاری. من بودم و طاهر و مامان و بابا. مامان بابا تو باغ کوچکه مون مشغوا کاری بودن که یادم نیست و من و طاهر که دلمون برف میخواست و رو نوک قله کوهی که روی باغ ما سایه افکنده بود برف بود، به طاهر پیشنهاد دادم بریم نوک قله و برف بیاریم. از مامانم سطل گرفتیم و راه افتادیم ما دو تا بچه کوچک خیلی سریع به قله رسیدیم، اما یادمه نزدیکیای قله هی حس میکردم رو قله ام اما باز راه تمومی نداشت هو هی میرفتیم تا بالاخره رسیدیم به قله و از اونجا مامان و صدا میکردیم و فکر میکردیم میشنوه. از اون قله چشم اندازه خوبی داشتیم. اون یکی باغمون که اون ور رودخونه بود هم میدیدم باغ عمو رو هم دیدیم و ردیف درختای زردآلو هم دیدیم. اون حسهای قشنگ هنوزم برام تازگی دارن.  سطلمونو پر برف کردیم و با سرعت زیادی برگشتیم پیش مامان بابا.

دلم دخترک بی پروایی مثل خود کوچکمو میخواد. دلم دخترکی میخواد که بره بالای کوه و فریاد بزنه "مامان".

پسندها (3)

نظرات (3)

خودم
5 بهمن 94 10:12
دستم به آرزوهایم نمی رسد آرزوهایم بسیار دورند… ولی درخت سبز صبــــــــرم می گوید: امیدی هست… دعایی هست... خـــــدایی هست این بار برای رسیدن به آرزوهایم یک صندلی زیر پایم می گذارم شاید این بار دستم به آرزوهایم برسد
شیوا
پاسخ
لیلی نازم امیدوارم درخت آرزوها من وتو هم مثل بقیه به زودی شکوفه دهد شکوفه های به بار نشسته..
مریم
7 بهمن 94 10:19
سلام عزیز دلم اولش که پستت رو خوندم فکر کردم شاید دختری رو به فرزند خوندگی قبول کردی ولی بعدش فهمیدم توی رویاهات بودی. خانمی چرا یه بچه رو به فرزند خوندگی قبول نمیکنین تا بلکه طعم مادر و پدر شدن رو اینجوری بچشین شاید بعد خدا دلش به رحم آمد و بهتون فرزندی از وجود خودتون عطا کرد.
شیوا
پاسخ
مانا
27 بهمن 94 7:32
سلام الان مطالبت رو خوندم . شاید سیل اشکم رو روی رد نوشتم بخونی. من در آستانه 40 سالگی دقیقا حال تو رو دارم البته با این تفاوت که ما تو این ده سال نازایی ناشناخته داریم. دوستم بعد من ازدواج کرد الان بچه سومش به دنیا میاد . فقط میگم خیلی خسته ام . میخوام بخوابم و زمانی بلند بشم که دیگه این غم نباشه
شیوا
پاسخ
سلام مانای عزیز. عزیزم نگو این حرفو ایشاالله سالم و سلامت باشی و به زودی غم ده ساله ات به پایان برسه و چشم باز کنی و ببینی که مادر یک فرشته زیبایی.