زندگی مازندگی ما، تا این لحظه: 18 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره
انتظار من برای امدنتانتظار من برای امدنت، تا این لحظه: 18 سال و 20 روز سن داره
شیواشیوا، تا این لحظه: 37 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره

نبودن تو یعنی...

کاراگاه وارد میشود...

یه روزی وقتی خیلی از این روزها فاصله میگیری. همه چیزش برات خاطره انگیزه. واسه همین میخوام برا خودم بنویسم که یادم بمونه. امروز ساعت 10 و نیم امتحان "انگلیسی با اهداف ویژه" داشتیم استادش خیلی آدم عجیبیه ولی دیگه امرزو شور عجیب بودن و درآورد و البته اوقات خوشی هم سر جلسه پر استرس امتحان فراهم کردند. ناگفته نماند این آقای دکتر تا 7 سال قبل به مدت 6 سال انگلیس زندگی کرده و الان شدیدا ادعا داره که براش سخته خودشو با محیط اینجا تظبیق بده خلاصه این ادعای اونه دیگه. و هر جلسه کلی برامون از خاطرات انگلیسش میه از خیابونای منچستر و از لندن و دانشگاه کمبریج و از اینکه اگه اونجا میمونه الان میلیارد بود. و کلی هم با اساتید گ...
22 خرداد 1393

سردرگمی..

این روزها خیلی احساس عجیبی دارم میون همه این درس خوندنها حسهای مبهمی دارم که نمیتونم حتی قشنگ بیانشون کنم. مطمئنا خستگی امتحانا یه طرف و فشار زندگی یه طرف. ابهام برای شروع دوباره درمان هم یه طرف دیگه. وقتی فکر میکنم دوبار میخوام برم زیر بار یه عالمه امپول و سونو و پانکچر و ترانسفر و راهروها بیمارستان و اتاق عمل و رفتن به ازمایشگاه و برگشتن به خونه و بعد دو ساعت زنگ زدن و پرسیدن که چی شد بالاخره جواب این همه دوندگی و خستگی من؟ اونم با یه حالت طلبکارانه و خیلی ریلکس بگه منفیه خانم. میگم تیتر بتامو میشه بگین؟(دلمو خوش میکنم که ممکنه بتام مثلا 20 باشه) میگه 1. و بعد نشستن و گریه کردن و ناشکری کردن. خدایا منو ببخش به خاطر همه ناشکری هام. وق...
22 خرداد 1393

خونــــــــــه

این روزها دلم عجیب خونه خودمو میخواد. خونه ای که راحت توش نفس بکشم. خونه ای که کسی بهم نگه در و باید اینطوری ببندی. در حالیکه فکر نکنم مستاجری رو کسی مثل من رعایت کنه. اونم من. واقعا نمیدونم چطور در و ببندم چون هر وطری میبند به خدا صدا داره و بهم بر خورد اقای صابخونه وقتی اومدی و بهم نشون دادی که در و اینوطوی ببندم .نه به خاطر اینکه گفتی در درجه اول به خاطر اینکه من در و اروم میبندم و گفتی. خونه ای که بتونم راحت برم حیاطش و هر چقدر دلم میخواد اونجا قدم بزنم اینجا از حیاط فقط و فقط برای بیرون رفتن و اومدن تو خونه استفاده میکنیم. حتی خونه قبلی هم با اینکه حیاط خلوتش فقط مال خودمون بود ولی مگه جرات میکردم برم اونجا اون پیرزنه میمود رو تراس ...
14 خرداد 1393

فصل امتحانات

سلام دوستای عزیزم مدتی کمتر میتونم سر بزنم و درگیر درسام. لطفا ازم دلگیر نشین. تابستون وقتم بیشتر میشه. اخرای خرداد انتقال دارم. جوجه های برفی مو میارم. و محتاج دعاهاتونم. مطمئن باشید تو همه دعاهام اسم همه دوستای منتظرمو میبرم منم. اگه خدا لایق بدونه. فقط کسی به من نگفت چطور این باکس ارسال مطالبمو درست کنم؟ هر چی پاراگراف بندی میکنم همه نوشته هام به صورت پیوسته و بدون فاصله میاد................. و بسیار اعصابمو خورد کرده. لطفا اگه میدونید بگید چطور درستش کنم؟
3 خرداد 1393

تو می آیی؟

تو می آیـی... می دانم که می آیـی.... تو را دیشب من از لحن عجیب بغض هایــم خوب فهمیدم... تو را بی وقفه از بــاران پاک چشم هایم، سیر نوشیدم... تو می آیی ...می دانم که می آیی... و بر ابهام یک بودن ،نگین آبـی احساس می بندی... و از تکرار پوچ لحظه های سرد تنهایی مرا بر نبض شکفتن می نشانی... تو می آیی خوب می دانم... که پروانه نشانت را میان قاصدک ها دید... میان قاصدک هایی که از من تا بی نهایت دور میشد... تو می آیی و من را از نگاه سرد آیینه رها میکنی... تو می آیی میدانم ،خوب می دانم که می آیی و من را درحریم امن چشمانت به آرامش، به فردایی پراز شوق ...
19 ارديبهشت 1393

دل بی قرار من

نمیدونم با این دل چه کنم؟ هر روز یه ادا در میاهر سرم؟ انگار هیچ کنترلی روش ندارم. بعضی وقتها که تصمیم میگیرم قوی باشم و فرراموش کنم که از بهار 85 منتظرم خدا سهم منم از دنیای مادرشدن بده...میگم من خیلی قوی تر از این حرفام و باید شاد باشم. ولی در واقعا بعد مدتی کوتاه دوباره میشم همون آدم. همون زنی که با کتاباش دشمن شده. همون زنی که هر روز برمیگرده گذشته و میبینه که روزهای زیادی از زمدگی مشترکش رو در حالانتظار گذرونده. همونی که برمیگرده و حساب میکنه اگه همون موقع که خواستم مادر میشدم الان بچه ام چند وقتش بود؟ بله الان 8 ساله بود. مدرسه میرفت. و من هر روز با ذوق و شوق میرفتم از مدرسه میاوردمش. و صبحها براش صبحونه میذاشتم و کیفش و پر از میوه و سا...
19 ارديبهشت 1393