دل بی قرار من
نمیدونم با این دل چه کنم؟
هر روز یه ادا در میاهر سرم؟
انگار هیچ کنترلی روش ندارم.
بعضی وقتها که تصمیم میگیرم قوی باشم و فرراموش کنم که از بهار 85 منتظرم خدا سهم منم از دنیای مادرشدن بده...میگم من خیلی قوی تر از این حرفام و باید شاد باشم.
ولی در واقعا بعد مدتی کوتاه دوباره میشم همون آدم. همون زنی که با کتاباش دشمن شده. همون زنی که هر روز برمیگرده گذشته و میبینه که روزهای زیادی از زمدگی مشترکش رو در حالانتظار گذرونده.
همونی که برمیگرده و حساب میکنه اگه همون موقع که خواستم مادر میشدم الان بچه ام چند وقتش بود؟ بله الان 8 ساله بود. مدرسه میرفت. و من هر روز با ذوق و شوق میرفتم از مدرسه میاوردمش. و صبحها براش صبحونه میذاشتم و کیفش و پر از میوه و ساندویچ میکردم که بچه ام هله هوله نخوره اگه هم بخوره خیلی کم.
از مدرسه میومد میگفتم مامانی تریف کن ببینم امروز خوش گذشت؟
امروز چیا یاد گرفتی؟
اگه الان روحی از فرزندم تو اسمونا باشه بهش میگم دیگه نیا.
بهش میگم برای چی میای؟
من که داغونم عزیز دلم.
من که از ریخت و قیافه هم افتادم. به خاطر امپولای و عملهایی که قرار بود اومدن تو رو بهم نوید بدن.
امروز چقدر دلم تو این هوای اردیبهشتی بیرون و میخواست.
تو هم میدونستی ..آره میدونستی.
ولی رفتی خوابیدی.از صبح تا حلا فقط برای نهار اومدی سر میز و باز رفتی خوابید.
خیلی بهت نیاز دارم و اینو میدونستی ولی رفتی خوابیدی.
میدونی دلم چقدر میخواد یه دل سیر روی شونه هات گریه کنم؟
دلم مخیچیخواد داد بزنم و بگم پر از بغضم.پر از حسرت.
راستی اصلا یادته من چند وقته دیگه اسم برای فرشته مون پیشنهاد نمیدم؟
و بعدش میام اینجا و سینه چاگ میکنم که من هنوز امیدوارم. من میدونم فرشته من یه روز میاد.
نه اینها همه اش خود فریبیه.
دینایل یا همون انکاره.
خدایا یادته آبان ماه روزی که جواب ازمایشمو گرفتم شبش چقدر ازت خواهش کردم که حداقل امشب تو خوابم بهم یه نشونه بده که بالاخره میاد یا نه؟
من هنوز منتظر اون نشونه تو خوابم. خدایا یادته که یه ماه بعد اخرین ای وی اف منفیم خونه مامانم بودم و خواهرم تا گفت منظورت چیه؟ من زدم زیر گریه.زدم زیر گریه و گفتم مشا از درد من چی میدونید؟ شما چی میدونید که من چند شب تو بیارستانا تک و تنها خوابیدم و صبح رفتم اتاق عمل؟ چقدر خودم مواظب خودم بودم؟ چقدر برگه بتای 1 گرفتم و گریه کردم؟
چرا من اونا رو به اون گفتم؟ مگه اون چی گفته بود؟
قصه این نیست که اون چی گفته بود. قصه اینه که کاسه صبر ن لبریز شده بود.
قصه اینه که من دلم میخواستم یه روز یکی از همینا بهم میگفت میدونم چه دردی میکشی؟ میدونم وقتی یه مامان با بچه شو میبینی چقدر آه میکشی.میدونم چقدر سخته وقتی بچه 4 ماهه خواهرتو بغل میکنی و بوش میکنی چقدر دلت میخواد مال تو بود.
آؤه میشد مال تو هم باشه.
ولی خدا نمیخواد.
خدایا تا کی نمیخوای؟
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی