زندگی مازندگی ما، تا این لحظه: 18 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره
انتظار من برای امدنتانتظار من برای امدنت، تا این لحظه: 18 سال و 3 روز سن داره
شیواشیوا، تا این لحظه: 37 سال و 5 ماه سن داره

نبودن تو یعنی...

روزت مبارک مادر

مادرم روزت مبارک. چه خوب شد دیشب دیدمت. چه خوب که صداتو شنیدم. که خوب که دسپختت و خوردم.   چه خوب بود پارسال در چنین روزی شما برفی ها بودید. شما دونه کوچولوهای من بودید. من اومدم دورتون چرخیدم. دور اون ساختمون سفید رنگ. که شما تو یکی از اتاقاش در محفظه ای کوچک به خواب زمستانی رفته بودید. عوض اینکه شما بیایید دیدن مامان من اومدم دیدن شما. و چه هیاهویی بود در دلم. چه شوق و ذوقی داشتم. الان کجایید؟ کاش همونجا بودید. کاش مثل پارسال میومدم دیدنتون. ...
21 فروردين 1394

بهاری دیگر

و بر آمد بهاری دیگر مست و زیبا و فریبا ، چون دوست سبدی پیدا کن پر کن از سوسن و سنبل که نکوست همره باد بهاری بفرست پیک نوروزی و شادی بر دوست . . .   اینکه امسالم چطور میگذره و به پایان میرسه نمیدونم. اما میخوام خوب باشه. میخوام برام بهترین باشه. میخوام برام پر از اونی که باشه که سالهاست در انتظارش هستم! دلم میخواد پایان 94 من و خیلی از دوستانم یک آغوش پر باشه. یک آغوش گرم که بشه گهواره کودکی لطیف و خوشبو. دلم میخواد آخر امسال برگردم این صفحه و براش یک "بعدا نوشت" بزنم و بنویسم من مامان شدم. ...
6 فروردين 1394

آخرین چهارشنبه سال با طعم رویان

من و طاهر هر سال باید جوجه رنگی میخریدیم. یعنی اونقدر رو مغز مامان راه میرفتیم تا مجبور میشد برامون بخره. من همیشه صورتی و اون همیشه زرد. میاوردیمشون خونه و هر روز ساعتها مینشستیم و نگاهشون میکردیم و بهش ماکارونی و برنج میدادیم. چقدر ماکارونی دوست داشتن. اکثرا بعد دو هفته مریض میشدن و میمردن. یه بار جوجه دادشم زنده مون. بزرگ و چاق و چله شد. یه خروس بود. اخرای پاییز وزنش رسید به 8 کیلو و شد یه زرشک پلو با مرغ خوشمزه. اون سالها (20 سال پیش) تو شهر ما خیلیا مرغ نگه میداشتن. مامان تصمیم گرفت به خاطر ما هم شده دو تا مرغ محلی و یه خروس بخره. مرغا جوجه گذاشتن.  یکی از مرغا سالم و سرحال بود و هر روز تپلتر میشد اما اون یکی مرغ یه روز مریض افتاد ...
27 اسفند 1393