زندگی مازندگی ما، تا این لحظه: 18 سال و 6 ماه و 27 روز سن داره
انتظار من برای امدنتانتظار من برای امدنت18 سالگیت مبارک
شیواشیوا، تا این لحظه: 37 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره

نبودن تو یعنی...

یک روز به شیدایی

یک روز به شیدایی در زلف تو آویزم زان دو لب شیرینت صد شور برانگیزم گر قصد جفا داری اینک من و اینک سر ور راه وفا داری جان در قدمت ریزم بس توبه و پرهیزم کز عشق تو باطل شد من بعد بدان شرطم کز توبه بپرهیزم سیم دل مسکینم در خاک درت گم شد خاک سر هر کویی بی فایده می‌بیزم در شهر به رسوایی دشمن به دفم برزد تا بر دف عشق آمد تیر نظر تیزم مجنون رخ لیلی چون قیس بنی عامر فرهاد لب شیرین چون خسرو پرویزم گفتی به غمم بنشین یا از سر جان بر خیز فرمان برمت جانا بنشینم و برخیزم گر بی تو بود جنت بر کنگره ننشینم ور با تو بود دوزخ در سلسله آویزم با یاد تو گر سعدی در شعر نمی‌گنجد چون دوست یگانه شد با غیر نیامیزم ...
17 مهر 1394

حضورهای اتفاق آفرین

وقتی هنوز 15-16 سالم بود خیلی میشنیدم که حضور هر کس تو زندگی آدم حتی یه همسایه میتونه باعث یه تغییری تو زندگی و یا شخصیتمون بشه. راستش الان بعد گذشت نزدیک به سی سال از زندگیم وقتی گذشته رو مرور میکنم میبینم که چقدر زندگیم مجموعه ای از از این حضورهاست. یعنی خیلی چیزایی که یاد گرفتم و از آدمهایی که باهاشون به نوعی در ارتباط بودم یاد گرفتم حالا که کسانی که بهم خوبی کردن چه بدی. و اتفاقا هم این یادگیری پدیده مستقیمی نبوده. مثلا الان که یادم میاد یه سرایداری بود که تو اون درمانگاهی که همسر حدود سالای 86-87 زندگی میکرد بود با خانمش و بچه اش. این آدم مجموعه ای از عقده ها بود البته همراه خانمش! بماند که من الان کاری ندارم چی بودن ولی یادمه اون موقع ...
15 مهر 1394

تنهایی

توزندگی هیچ وقت مثل الان تنها نبودم  اما تنهایی بهم خیلی جیزای بیشتری یاد داد. اصطلاح از دل برود هرآنکه از دیده برفت و قشنگ برام معنی کرد. درسته معنیش سادس  اما آدم میگه این اصطلاح شامل حال خانواده آدم که نمیشه برای دیگرانه. واقعیت اینه که وقتی دوری و کمتر بین اقوام و فامیل هستی دیگه یواش یواش براشون میمیری و دیگه فقط یه اسم هستی براشون.  الانم احساس اینکه با دوستانم رابطه یک طرفه دارم بهم دست داده و واقعا هم اینطوریه. اکثر دوستان سالی یه بار هم حالمو نمیپرسن و فقط وقتی  میپرسن که کارم داشته باشن.  دیروز بعد مدتها شماره خواهرم رو گوشیم افتاد کلی ذوق کردم وقتی جواب دادم خواهرم حتی درست حسابی احوالپرسی نکرد و باعجل...
7 مهر 1394

تو را آنقدر میخوانم که از یادم نری هرگز...که یادت پر کند هر لحظه خلوت زار ذهنم را

سلام زیبا سلام زیبای خفته ی من سلام ستاره کم سوی من   امروز باز هم دلم هوای حرف زدن با تو رو کرده ستاره. دوباره دلم برات تنگه. برای روزهای کوتاه بودنت برای شوق لحظه موجود شدنت. خدا میفرماید کافیست من بگم باش تا آن چیز موجود شود. خدا پس کو اون ب"باش من" پس چرا به ستاره من امر به بودن نمیکنی؟ وقتی بین تناقض کاری به این سهلی و سختی فکر میکنم دلم میخواد کاری کنم یه کاری اما نمیدونم چی. دلم میخواد مثلا برم یه بچه رو از تو خیابون بردارم بیارم یا بدزدمش که بگم شد. اما شدن برای تو خیلی راحت تر از اینهاست خدا جانم. مثل همین دیشب که دستور موجود بودن موجود کوچکی رو دادی که دوستم سالها منتظرش بود بدون هیچ حرکتی از خوش...
7 مهر 1394

بدون عنوان

توی همین فصل بود که عروس شدم و لباس سپید توری به تن کردم با یه دسته گل سفید، همین فصل بود که پا به این دنیا گذاشتم. باز هم اولین روز همین فصل بود که اون پله های کرم رنگ رو بالا رفتم و هر پله رو که برمیداشتم یه دلم میگفت برگرد و برو اون یکی اما میگفت ادامه بده. و من رفتم و اونجا نشستم و حرف زدم و با سوالاتش بغض کردم و شکستم. بعد نوشتن اون جملاتی که خدوم هم باورم نمیشد که من نوشته باشم برگشتم خونه اما راهو گم کردم سوار خط واحد شدم که بیام خونه اما اون ایستگاهی که باید پیاده میشدم نشدم و حواسم و باد برده بود و بعدش آخرین ایستگاه پیاده شدم جایی که هرگز ندیده بودم و حتی از کنارش نگذشته بودم. نمیدونستم کجام اما همینطور راه میرفتم و به اینکه چی شد ...
4 مهر 1394

آن که امید را از تو بگیرد همه چیز را از تو گرفته است جانم.

سلام نازنین! نازنین اینجا هوا بی تو سرد و گرفته است! ابرهای آسمان دلم هوای باریدن دارند! نازنینم اینجا دلها شادیشان را در گرو بودن تو گذاشته اند. خیلی وقته باهات حرف نزدم. حرف زدن با تو آرومم میکنه. مثل همون روزای کوتاه بودنت شادم میکنه. یادته من دو سال قبل یا بیشتر بود که با خدایت قراری گذاشتم. قرارمون هم این بود که تو اگه تا الان نیومده باشی پس نیا کلا. قرارم با خدا بماند. اما دلم هنوز آمدنت رو مخواد. هنوزم روزها کنار گلها میشینم و به آمدنت فکر میکنم. دیروز دفاع کردم. همیشه با خودم میگفتم روز دفاعم تو هستی چه در بغلم چه در دلم. اما دیروز تو نبودی. هیچ جا نبودی. نه دیروز و نه هیچ کدام از روزهای گذشته تو نبودی. ...
31 شهريور 1394

چشمهایت

کوچولوی چشم آبی من فردا راهی میشوی جانان جانم. فردا برای آخرین بار میتوانم در آغوشم بفشارمت. در میان انبوهی ا زاسترس دفاع و جراحی دندانهام و آی وی افی دیگر بدرقه ات خواهم کرد هاپوی کوچولویم. خوشبوترین گل لطیفم. نازنینم. چقدر بغلت کردم نازنین جانم. چقدر لذت داشت بوییدنت و لمس تن همچون برگ گلت. دلم پر است از تنگی دقیقه ها. دقیقه های پایانی تابستان نه چندان دلچسب. پاییز امسالم طلایی تر از همیشه بیا به بالینم.   دلم تنگه نمیدونم چی مینویسم. استرس پایان نامه بیشتر از همیشه اذیتم میکنه. سی ام دفاع دارم. نمیدونم چی میشه. دلسای کوچک خاله دو بار بیشتر ندیدمت. عزیز جانم. گلبرگ زیبایم پیشم بمان. بمان تا تمام لالایی ها ی خفه شده در س...
22 شهريور 1394

بدون عنوان

اگه این دفعه نتونم بهش جون بدم اگه نتونم نگهش دارم خودمو نمیبخشم. اما باز هم برای به وجود آوردنش و دعوتش به دنیایی که در اون مادری خواهد داشت با یک فک دررفته و ساییده شده، مادری که درد آزارش میدهد، یک مادر که نمیتواند مثل او دهانش را باز کند و با اشتها لقمه نان و پنیر را در دهانش بگذار تا کودک پنج ساله اش را به خوردنصبحانه ترغیب کند هم درو از انصاف است! این نیز خودخواهی است. اما من دوست دارم بتونم تکانی به خودم بدم. دوست دارم میزبان موجودی باشم که تو بدنم جان میگیرد. که دوباره منو متولد میکنه. دوست دارم بدونم این زاییدن زاییدن که میگن چیه! این که "تا مادر نشی نمیفهمی" چیه! دوست دارم! این بی انصافیه که نتونیم جلوی فیل شدن م...
1 مرداد 1394