دل بی قرار من
نمیدونم با این دل چه کنم؟ هر روز یه ادا در میاهر سرم؟ انگار هیچ کنترلی روش ندارم. بعضی وقتها که تصمیم میگیرم قوی باشم و فرراموش کنم که از بهار 85 منتظرم خدا سهم منم از دنیای مادرشدن بده...میگم من خیلی قوی تر از این حرفام و باید شاد باشم. ولی در واقعا بعد مدتی کوتاه دوباره میشم همون آدم. همون زنی که با کتاباش دشمن شده. همون زنی که هر روز برمیگرده گذشته و میبینه که روزهای زیادی از زمدگی مشترکش رو در حالانتظار گذرونده. همونی که برمیگرده و حساب میکنه اگه همون موقع که خواستم مادر میشدم الان بچه ام چند وقتش بود؟ بله الان 8 ساله بود. مدرسه میرفت. و من هر روز با ذوق و شوق میرفتم از مدرسه میاوردمش. و صبحها براش صبحونه میذاشتم و کیفش و پر از میوه و سا...
نویسنده :
شیوا
16:32