زندگی مازندگی ما، تا این لحظه: 18 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره
انتظار من برای امدنتانتظار من برای امدنت، تا این لحظه: 18 سال و 15 روز سن داره
شیواشیوا، تا این لحظه: 37 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

نبودن تو یعنی...

دارد مادر میشود!

1393/7/14 12:38
نویسنده : شیوا
363 بازدید
اشتراک گذاری

از اینکه به خاطر شنیدن خبر مامان شدن سحر حس دلسوزی به خودم بهم دست داد ناراحت شدم. مادرشدن دست ما نیست که. دست اون مهربونه. این یکی دیگه فقط دست خودشه. من فقط میتونم بشینم و برای همه مامانای باردار آرزوی سلامتی کنم. و اگه اون مامان سحر باشه باید روز تولد بچه اش برم و بهش کادو بدم. و بخندم و بگم "قدم نو رسیده مبارک" و اصلا هم نباید با گفتن این حرف مثل هر بار بغض کنم. بادی نی نی اشو بغل کنم و اصلا انگار نه انگار. که بقیه دارند بهم میگن انشاالله قسمت خودت.

کاش بقیه هیچ وقت تو جمع این دعا رو برای من نکنند. کاش این دعا تو دلشون جاری بشه و بر لب نیارن. به لب آوردنش منو تو بغضی سنگین فرو میبره. و تا چند دقیقه چشمامو از جمع میدزدم که نبنن چشام بارونی شدن.

عسلک سحر دو سال بود منتظر بود. فکر میکردم دیگه تو خانواده بابات فقط من نیستم که منتظرم به قول زنانه مان "همدرد" دارم. و دیگه همه نگاهها فقط سمت من نیست. عسلک جون عمه سحرت درست وقتی تو اومدی تو دلم مامان شده بوده و من شنبه فهمیدم. یعنی ازش پرسیدم کیا حامله ان؟ گفت خودم.فرزانه..روحی..

عسلک تو میگی من چرا اون لحظه اونقدر اشک ریختم؟ چرا وقتی بعدش گفت 4ماه و نیمه ممه بیشتر داغ دلم تازه شد؟ عسلک تو که خوب میدونی من بهش حسودیم نشد. کیه که از خبر مامان شدن کسی بعد دو سال تلاش ناراحت بشه؟ عسلک اون لحظه یاد این افتادم که تو همسن نی نی سحر میشدی. که تو فقط چند روز بعد اون شاید به دنیا میومدی. عسلک سحر نمیدونست که تو بودی و اگه میموندی همسن نی نی اون میشدی.

دیروز بعد از ظهر پاشدم دوباره رفتم سراغ یادگاری هات. بازشو کردم و روشون اشک ریختم. دوباره خیال رها شدن ازشون به سرم زد. ولی باز نتونستم رها شم ازشون. باید یادگاری هات با من بمونن. یادگاریهات برای این نیست که تو رو یادم بیارن چون تو همیشه هستی و میمونی اونا فقط برای اینن که یادم بایرن چه روزهای قشنگ کوتاهی داشتم من. روزهایی که پر بود از عشق تو. از تصور تو. روزهایی که هر چند بابات مثل همیشه بداخلاق بود باهام ولی من به خودم میگفتم تو که هستی مامانی. تا تو رو دارم بذار بابات همینجور بی حوصله باشه بذار همینجور سرم داد بکشه که چرا میگی حالت تهوع دارم.

عسلک من از دست بابات خیلی ناراحتم. اون هرگز منو درک نکرده ولی من اینو تو خودم میریزم و تحملش میکنم. اون هیچ وقت نتونست وقتی من درد میکشم نازم کنه عوضش همیشه سرم داد کشید همیشه ساکتم کرد و نذاشت اوف بگم. همیشه تحکمانه بهم تذکر داد که هرگز نازمو نمیکشه.

عسلک من دلم عشق باباتو میخواد. دلم ناز میخواد. دلم میخوواد فقط یه بار فقط یه بار بابات نازم کنه. فقط یه بار وقتی جاییم در میکنه خودشو نگران نشون بده نه اینکه بگه خفه شو. میگه نازت و نمیکشم اینجوری هستی وای به روزی که نازتو بکشم.یعنی من پررو میشم به قول اون.(منظورش از ناز کشیدن نمیدونم چیه. شاید منظورش اینه که وقتی من درد دارم اون لطف کنه و تحمل کنه و هیچی نگه..فقط همین انتظارو ازش دارم). پس چرا مامانم که موقعی که درد داشتم اون همه قربون صدقه ام میرفت من هم در جوابش با تمام وجود سعی میکردم دردمو ازش پنهون کنم.

مرد من تو هیچ وقت تلاش نکردی این مواقع حتی یه ذره درکم کنی. تو اگه فقط ذره ای در این جور مواقع ساکت میشدی و یا میگفتی باشه عزیزم آروم باش الان خوب میشی. من دیگه هیچ وقت دردمو بروز نمیدادم.

فکم این روزها بد جور اذیت میکنه. امیدوارم بتونم دقیق دستورات دکتر و اجرا کنم. شامل: گذاشت حوله آب گرم رو مفصل فکم. خوردن غذای آبکی، آدامس ممنوع، لقمه های بسیار کوچک و زیاد باز نکردن دهان، موقع رفتن به دندانپزشکی به دکترم توصیه اکید کنم بیشتر از 20 دقیقه دهانمو باز نذاره. اگه نیاز به کشیدن دندان بود و دندان راحت در نیومد به دکترم بگم با جراحی در بیاره. گذاشتن نایت گارد بین دندونام شبانه و روزها هر موقع بیکار نشستم و خوابیدم یا کتاب میخونم.

عزیز مامان عسلکم، میدونی من روز به روز کم طاقت تر میشم. حالم به حد جنون بده. یعنی هیچ منطقی و نمیشناسم. به کسی عشق نمیورزم جز تو. دلتنگ کسی نیستم جز تو. تو ذهنم جز تو کسی جایی نداره.میدونم اینا طبیعی نیست ولی کی هست که کمکم کنه؟ کی هست که درکم کنه؟ کی هست که بگه دستت و بده کمکت کنم.

              

93.7.15

امروز عروسی گلیزاره و ما هم دعوتیم ولی نمیتونیم بریم. عروس خوشگلی میشه. جمعه هم عروسی سه تا دیگه از فامیلهای باباته عسلک. دختر وپسر داییش که خواهر برادر هم هستند و نوه عموش.

خوشبخت باشن. اونا هم دو سه ماه دیگه طبق معمول همه فامیل یکی یه بچه میارن و خوشحال و خندان. و ما همچنان باید منتظر بمونیم.

موهای سفیدم و که نگاه میکنم بیشتر یادم میاد که عمرم تند تند داره میره.

پسندها (3)

نظرات (3)

لیلا
16 مهر 93 13:58
میفهمم چی میگی، حستو حرفات حرف دلمه، برات دعا میکنم برام دعا کن عزیزم
شیوا
پاسخ
دعایت میکنم حتما.
هستی شاد
17 مهر 93 9:22
هیچی ندارم بگم ولی مطمینم خدا حواسش بهت هست
شیوا
پاسخ
حواسش هست هستی جانم..ولی اینکه برامون چی میخواد فقط خودش میدونه.
فاطمه ع
20 مهر 93 12:24
سلام عزیزم اینجور مواقع که یه دوستی انقد دردش سنگینه چیزی جز سکوت بین دو دوست رد و بدل نمیشه دوست عزیزم همیشه دعاگو هستم مولا علی حاجتت رو بده گلم
شیوا
پاسخ
سکوت میکنم به حترام دووستی که اینقدر حالمو میفهمه. شاد باشی.