زندگی مازندگی ما، تا این لحظه: 18 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره
انتظار من برای امدنتانتظار من برای امدنت، تا این لحظه: 18 سال و 17 روز سن داره
شیواشیوا، تا این لحظه: 37 سال و 5 ماه و 14 روز سن داره

نبودن تو یعنی...

به کودکان هرگز زاده نشده ام

1393/12/17 15:23
نویسنده : شیوا
142 بازدید
اشتراک گذاری

میدانم که خودخواهی ام مرا بر آن داشت تا نیمچه سلولهایتان را به دست نامهربان هورمون هایی بسپارم که تکثیر تان کنند، غذایتان را بیشتر از پیش بدهند تا برای یک راه طولانی و دلهره آور آماده شوید. یک سفر مبهم. سفری مثل همه سفرهایی که هرگز معلوم نمیشود به مقصد میرسند یا خیر!
من اما قدم در این راه نهادم. و اعتراف میکنم که حس یکی شدنتان با نیمچه سلولهای مردی که عاشقش هستم برایم بیش از هر چیزی اهمیت داشت. اما شماهایی که در مسافرت اول زیادی تکثیر شدید و انگار که یک دفعه از حضور هورمونهای نامهربان بشری بهت زده شده باشید، و من بهای آن خودخواهی را با در بستر افتادن و وصل شدن به شمار زیادی ضد هورمون دادم.
و شماها با دستان دکتری که شما را به سختی جان کندن از وجودم جدا کرد که هنوز یادآوریش فقط درد را برایم زنده میکند، راهی مسیر پر پیچ و خم آزمایشگاه شدید. آنجا منتظر نیمه های گم شده ماندید و باز با دستان دکتری دیگر یکی شدید. تمام تلاشتان را در بازی بقا کردید. اما همیشه قوی برنده است.
چند روز گذشت. و اکنون نوبت فصل جدیدی از سفر پر مخاطره تان میشد. سفر به همانجا که به آن تعلق داشتید. به خانه اولتان!
من اما سرخوش از بوی خوش جوانه هایمان در انتظار روزی بودم که بدانم جوانه هایم ریشه زده اند.
کودکان لطیفم مرا به خاطر همه خودخواهی های غریزی یکی شدن ببخشید. به خاطر همه روزهایی که شما را نه با شیره جانم که با غذاهای آزمایشگاهی تغذیه کردم. مرا به خاطر همه روزهایی که شما را به دست لوله های دست خانم دکتر سپردم ببخشید. به خاطر همه روزهایی که نبرد بقایتان نه در جان و دلم که در اتاقکی سرد و تاریک مردان و زنانی غیر از من و پدرتان نظاره کردند.

سی و یک برای هر کی معنیی داره. برای من اما یعنی سی و یک فرزندی که رفتند، قبل از اینکه روح بشری بگیرند، رفتند قبل از اینکه با لالایی های مادرشان سر به بالین بگذارند، قبل زا اینکه یاد بگیرند "بابا" و "مامان" بگویند و اولین قدمهایشان دست در دستهای زنی که به دنیاشان آورده بردارند.

سی و یک های هشت سلولی من، وقتی از آن تونل شیشه ای به لابلای پرزهای خانه اولتان برگشتید، لابد با خود گفتید این چه مادری است این که ما را به چنین سفر پر حادثه ای محکوم کرده است. لابد فکر کردید چرا باید اولین سلولهایتان جایی شکل گیرند و ساخته و پرداخته شوند که به آن تعلق ندارید؟
من نمیدانم آن موقع که به خانه اولتان برگشتید چه شد که آن پرزهای مادر شما را نشناختند و دستور نابودی شما را به سربازهای مهاجم دادند؟ کاش آن هنگام از من دلگیر نشده باشید که من نیز چون شما محکومی بیش نبودم، محکوم به نمایشی که تنها نقشم در آن گرفتن هورمونهای مادری بود برای بقایتان.

من اما بیش از همه به تو دین دارم نازنین 6 میلیمتری ام. تو که در نبرد با همه این عناصر خودی و غیر خودی پیروز شدی. و سفت و محکم مادرت را چسبیدی! مرا ببخش نازنین، به خاطر آن شب بی رحم که باز به دست دکتر هایت سپردم و زیر نامه تکه تکه کردنت را امضا کردم. خوب یادم است که زنی گفت نازنینت چه زود جدا شد! تو مهربانی را بیشتر از زمینیان زمزمه کردی و رفتی. باید تو آنجا میبودی! جای فرشتگان نیست این زمین سرد و بی رحم!
پسندها (3)

نظرات (2)

یه مامان منتظر
17 اسفند 93 23:35
شیوا
پاسخ
نسیم
18 اسفند 93 15:30
سلام شیوا جان امیدوارم که همبشه دست حق یار و یاورت باشد داسانت را که بهتر است بگویم رنج وخوشحالیت را خواندم زندگی عجیب است من هم یه منتظرم بیا و زندگی من راهم بخوان وبیا تا روزهای مادرانگیمان هم قدم شویم منتظرتم
شیوا
پاسخ
سلام عزیزم خوش اومدی. اومدم و ردپامم جاگذاشتم انشااله به زودی مامان میشی.