زندگی مازندگی ما، تا این لحظه: 18 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره
انتظار من برای امدنتانتظار من برای امدنت، تا این لحظه: 18 سال و 16 روز سن داره
شیواشیوا، تا این لحظه: 37 سال و 5 ماه و 13 روز سن داره

نبودن تو یعنی...

قصه های من برای تو

1393/11/2 19:10
نویسنده : شیوا
459 بازدید
اشتراک گذاری

عسلک نازم، باز بی تابی های من برای تو و حضورت در درونم اور دوز کرده. باز دلم با همه قدرتش تو را میخواهد، بویت را نفس گرم پاکت را، و صدای خنده ناشنیده ات را. این روزها گرچه زمستان چندان سرد هم نیست و از دانه های برف و سوز سرما خبری نیست ولی خانه دلم من سردتر و بی رمق تر از همیشه است نازنیم. سایه ها بلند تر از همیشه شده اند برای من. خانه همین اکنون که در حال نوشتنم لبریز از سکوت است و تنهای صدای کیبورد من است که سکوت را اندکی میشکند. خانه ما دیگر سالهاست به این سکوت عادت کرده. البته غیر  از صدای کیبورد گهگاهی صدای بم پکیج و و صدای یخچال هم به گوش میرسد. اینها تنها صداهاییست که روز مرا میسازد.

دیشب این بانوی میانسال بسیار هوای شکستن بغض کرده بود. و نمیداسنت با چه بهانه ای آن را بشکند و در آغوش مردش سیر گریه کند. دیگر اون نمیخواد اشکهایش هر کسی ببیند مثل اون روز  سرد آبان ماهی پارسال که از بغضی آزمایش منفی همینکه استاد بهم گفت دیر اومدی زدم زیر گریه و بعدها حتی یادآوریش هم آزارم میداد که چه بر سرم آمده که اشکهایم راحت جلوی هر کسی سرازیر میشوند. دیشب را میگفتم عسلک جان، بابات هنوز این زن را خوب نمیشناسد و نیازهایش را نمیداند. من زا رفتن در جمع فامیل این روزها گفتم که همه جا صحبت از بچه هاست و سیسمونیشان. اما همسر گفت که مگر تو هر روز در جمعشانی که از این وضع گله میکنی؟ راست میگفت من که زیاد تو اون جمعها نیستم. ولی همسر نمدانست همین دو ماه یک بار بودن در اون جمعها هم کافیه که یه زن مثل من چقدر اذیت شود. "س"  و "ّب" که اینجا بودند انگار سالهاست همدیگر را ندیده اند نه که هر روز یک بار همدیگر را زیارت میکنند. با هم از سیسمونی سحر و "ب" میگفتند و از تاریخ زایمانشان. درسته که نمیخوام وارد این بحثای خاله زنک شوم ولی ته دلم من هم یه بعد زنانه دارم که این حرفها میتواند ناخنک به زخمهای کهنه بزند. ولی همه بحرفهای دیشب من بهانه بود. بهانه برای اشک ریختن در آغوش همسر. که محقق نشد. من از تو دور شده ام، نه تو از من.چون تو همیشه از من دور بودی این من بودم که به زور خودم را به تو میچسپاندم و الان از این چسباندن زورکی خسته شدم چون دیگر زخمهای زندگی توانم را از من گرفته اند.

دیگر شیوای سابق نیستم. آن دخترک لجوج و سخت کوشی که میخواست با تلاش بی وقفه اش همه آرزوهایش را محقق کند. ان دخترک با موهای هیمشه بافته بلندش. میدانی دخترک سربه هوای لجوج دلم چقدر برایت تنگ شده؟ دخترکی که هیچ وقت به حرف مامان باباش که پاشو این کارو بکن گوش نمیداد و همیشه تا لحضه اخر سعی میکرد حرف خودشو به کرسی بشونه و هیچ وقت تسلیم نمیشد. دخترک یه روز از باباش قول گرفت که باید که میره اون شهر بزرگ دخترک هم با خودش ببره که کفشاشو از اونجا بخره. دخترک تا نصفه های شب به خودش رسید و لباساشو مرتب کرد برای خرید فردا. صبح که بیدار شد خبری از باباش نبود. مامانش گفت بابات صبح زود رفت، دخترک که انگار آب سردی روش ریخته باشن ناامید نشد و گفت نه من خودمو میرسونم به بابا. و با چشمای گریون تا سرکوچه رفت ولی خبری از بابا نبود. و اون روز دخترک تا شب اعتصاب غذا کرد و تو اتاقش دراز کشید چون براش باور نکردنی بود که باباش قولش و شکسته و اونو با خودش نبرده. کاش همه غصه های دخترک در همون حد باقی میموند. اما، دخترک قصه ما خبر نداشت که این چرخ بدکردار چه بازیها و بدقولی های بزرگتر از اینو براش تو آستین داره.

شنبه 4 بهمن:

بالاخره امروز بعد طی مراحل سخت صبح که بیدار شدم و قرار بود از امروز به بعد هر روز با الناز بریم پیاده روی صبحگاهی وایبرمو چک کردم چون منتظر بودم منتظر دیدن عکس عشق کوچولوی سه روزه ام. دلسای گل خاله. قضیه این طور بود که این عکس دوست خواهر دلسا کوچولو با وایبرش برام فرستاد چون خواهری وایبر و نت ندارن.

اینم عکس دلسا کوچولوی من:

کوچولوی ناز خاله وقتی نگات میکنم دلم میخواد نزدیکم بودی و بغلت میکردم و بوت میکردم صورت معصومت و به صورتم میچسپوندم و همینطور آروم باز عمیقتر بوت میکردم که پاکی و معصومیتت منو با خودش به آسمونا ببره.دختر خوشگل خاله امیدوارم نامدار باشی و سربلند. امیدوارم از این دنیا پاکی ها و خوشیهاش و تجربه کنی و  زیر سایه مامان  و بابات قدمهای جاده هموار زندگیتو و برداری. وقتی به صورت پاک و معصومت نگاه میکنم حساس آرامش خاصی بهم دست میده و بیش از پیش به عظمت خدای بزرگ پی میبرم ا زآفرینش انسان. عزیز دلم امیدوارم  تو نیز یکی زا انسانهایی باشی که به خوبی "اشرف مخلوقات" بودن و معنا میکنند.

امروز تو راه پیاده روی با الناز صحبت از موسسه پیک رحمت شد. موسسه ای که ما از یک سال پیش وام ودیعه مسکن منو که 4 و نیم بود ریختیم اونجا و قرار بود همسر گرام هفته دیگه با خوبی و خوشی بره از اونجا وام بگیره برای جبران هزینه های ivf امسال و هزینه ivf سال 94 که بعد عید قرار بود بشه. ولی الناز گفت این موسسه ورشکست شده و حتی سرمایه اصلیتونو نمیده چه برسه به وامغمگین. اون لحظه نمیدونم چه حالی شدم. ولی با تحقیقاتی که طول روز انجام دادم دیدم بله. پول ما تقریبا فرت. و ن چند ماه دیگه باید وام برگردونم به دانشگاه. و عملا ivf تا اطلاع ثانوی معلق میماند. ولی در کمال تعجب تونستم خونسردیمو به دست بیارم.

ولی  واقعا امروز من مات و مبهوت بودم. برام باور نکردنی بود تو این اوضاع بد اقتصادیمون این بلا هم سرمون بیاد.  خدایا به داده و نداده ات شکر. همین تن سالم داشته باشم خودش جای شکر فراوان دارد.

"این نیز بگذرد"آرام

 

 

 

پسندها (1)

نظرات (0)