زندگی مازندگی ما، تا این لحظه: 18 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره
انتظار من برای امدنتانتظار من برای امدنت، تا این لحظه: 18 سال و 17 روز سن داره
شیواشیوا، تا این لحظه: 37 سال و 5 ماه و 14 روز سن داره

نبودن تو یعنی...

آغازی دوباره

1393/10/24 0:00
نویسنده : شیوا
198 بازدید
اشتراک گذاری

من امروز یعنی آخرین چهارشنبه دی ماه 93 آخرین امتحانم و دادم! البته که آخرین امتحان دانشگاه رو میگم نه زندگی. چون زندگی همیشه پر امتحانه و اگه غیر از این باشه زندگی نیست که مرگه. بعد امتحان من میخواستم بدون خداحافظی برم ولی دلم نیومد آخرین دور همی تو محیط درس و دانشگاه و اینطوری تموم کنم. از امتحان که اومدم بیرون مهسا پشت در کلاس بود ازش پرسیدم نمیری؟ گفت نه دیگه صبر کنیم همه بیان خداحافظی کنیم یه عکس یادگاری بگیریم بعد. خلاصه منم منتظر شدم و رفتیم حیاط ولی محدثه از شوق نامزدش  یه ثانیه هم منتظر نموند و زنگ زد نامزدش و رفتن. و حتی عکس هم نگرفت. من و "ز" "م" ن"س"ژ"س"ز"ل"موندیم و عکس گرفتیم و خداحافظی کردیم. نوشین منو رسوند نزدیکهای خونه. از اونجاهم یکراست اومدم خونه و تا دو روز واقعا باورم نشده بود که تمموم شدم و درسی برای خوندن ندارم. خوب فشار امتحانات این ترم بسیار زیاد بود و زبیعی بود که این حالت پیش بیاد. جمعه هم که مهمون داشتم و کلی خسته شدم. مادرشوهرم اینا و بیگرد  و شوهرش و سیران اینا بودن. دختر سیران هم که کل خونه و با موم به گند کشید.

مسله دیگه ای که این روزا منو درگیر خودش کرده و جرات نوشتن ازشو ندارم فکمه. فکم وضعش اصلا خوب نیست و باید شدیدا مراقبش باشم وگرنه اوضاعش بدتر از این خواهد شد.

من احساس میکنم که باید قدری دیدم و تغییر بدم.من از سالها پیش همیشه وبلاگا و میخوندم ولی هیچ وقت خودم دلم نمیخواست تو فضای مجازی بنویسم. ولی از وقتی که دارم مینوسم میبینم که چه نکات مفیدی برام داشته. مثلا اینکه برمیگردم و نوشته هامو میخونم متوجه میشم که چقدر آشفته مینوسم و یا شاید حرف میزن! میبینم که مدت زیادیه که فقط از نا امیدی گفتم و هی ناراحتی. و این به من کمک میکنه که سعی کنم خودمو تغییر بدم و دیدم و به مشکلات تغییر بدم ,و اینکه سعی کنم زندگی و با همه مشکلاتش قبول کنم و زیباتر ببینم و البته اجازه ندم زشتی هاش مانع دیدن زیابیی ها و خوبیها بشن.

نوبت دکترم چهار اسفنده و میخوام تا اون موقع بیشتر به خودم و روحیه ام و تغذیه مون برسم البته اگه آقای همسر همکاری کنه. چون اکثر اوقات برای من طاقچه بالا میاد انگار من تنهایی باید خوش باشم. بعضی وقتا دلم خیلی میگره و میشینم و حرفی نیمزنم به امید اینکه همسر خان بگه چیه عزیزم چرا توخودتی؟ ولی ایشون نه تنها اینو نمیگه بلکه با حالت عصبانیت میگه باز چته؟ ماتم گرفتی. برو بابا تو هم.

این جواب همسر من به دلگرفتن منه. ازت به اندازه دنیا دلگیرم چون هرگز نگفتی چکار کنیم؟ هرگز نگفتی بیا ببینیم چه راه حلی برای مشکل بچه میشه پیدا کرد. همیشه من و من و من و من.  من دنبال دارو گیاهی، من دنبال دکتر، من دنبال نوبت گرفتن، من تحقیق در مورد بهزیستی. باشه من نمیگم تو اوقندر وقت داری که دنبال این کارا باشی ولی ازت میخوام که حداقل باهام همفکری کنی. حداقل یه بار هم تو بگی به نظرم این کارو بکنیم.

مرد من من ازت آرامش فکری میخوام. من ازت میخوام بهم بگی نگران نباش من هستم. بهم بگی نگران نباش من یه فکر خوب دارم. نگران نباش حتی اگه کار به بهزیستی کشید من حلش میکنم و نمیذارم کسی تو این جریان سنگ اندازی یا دخالت کنه و خوشی مونو به هم بزنه. اما دریغ از هیچ حرفی.

با همه این احوال من به خودم قول دادم محکم تر از این اینا باشم و با اراده قوی این راه ششم هم برم و و همه تلاشم و برای بازگردوندن عسلک بکنم.

عسلکم خیلی وقته باهات حرف نزدم. دلم برای حرف زدن باهات تنگ شده بود. نمیدونم دارم بهت نزدیک میشم یا نه ولی عشق تو برای همیشه تو قلبم میمونه کوچولوی من. عسلک اون روز که بیگرد اینا هم اینجا بودن من تمام تلاشم و کردم که هیچی به روی خودم نیارم. بغضم خوردم و خودم شاد خوشحال نشون دادم. بیگرد احتمالا بچه اش تیر ماه دنیا بیاد. تا اون موقع هم تکلیف اومدن یا نیومدن تو هم مشخص شده. و روزی که من میرم دیدن خودش و بچه هفت روزه اش یا تو هستی یا نه. اگه باشی که خیلی هم عالیه و من با دلی خشو و پر از عشق و امید میرم دیدن اونا. اگه نه؟! که دیگه باز داستان همیشگی من و بغضه فروخورده است. نی نی خواهری هم نمیدونم چرا خبری از اومدنش نیست. باید پری روز میومد. برای رفتن پیش سحر دو دلم. هر چند مطئنم آخرش میرم. ولی کاش زودتر وقتش برسه و برم و راحت شم.

یه چیز اینا خیلی برام جالبه. اینکه انتظار دارم ما هم مثل خودشون قربون صدقه بچه هاشون بشیم و وقتی بچه هاشون تو جمع بازی میکنن و خودشون هی عزیزم عزیزم میکن و همه توجه سمت بچه هاشون میبرن ماهم مثل اونا پا به پاشون بریم. برام جالبه که یعنی فکر نمیکنن که باید پیش ما اتفاقا خودشونم کمتر از این کارا بکنن؟ یا حدااقل ما رو اینقدر به بازیشون نکشونن؟ شعورشون برام خیلی جالبه.

مادرشوهر جان که پارسال یه جورایی از همسر گله میکرد که تو هم وقتی بچه های خواهرت دینا میان باید بری تو مجلس زنونه و بچه یه روزه و بغل کنی و ببوسیش!!!!!!!!!!!!!!!!!! نمیدونم این زن واقعا همسر منو و زاییده یا پیداش کرده؟ اخه بی مهری تا کجا؟ واقعا یعنی عوض دلسوزیشه این کار؟ عوض اینکه حتی الامکان نذاره منو و همسری تو مراسمای هفت روزگی نوه هاش باشیم اینطوری ادعا هم داره؟جل الخالق به این زن.

دیروز هم با الناز رفتیم باشگاه ثبت نام کردیم برای پیلاتس. و قراه کلاس هنری هم بریم؟ دقیق تصیمم نگرفتیم چه کلاسی ولی الی میگه منبت خوبه. منم دلم بافتنی میخواد. حالا با هم کنار یماییم.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

سارای
28 دی 93 7:41
سلام شیوا جان// سوالتو توی وبلاگ پنج دری خوندم// منم دقیقن مث توام اما نه با اون شدتی که گفتی/// استرسی ام/ نازایی دارم ... در اثر زیاد حرف زدن و تخمه خوردن و چیزای سفت خوردن فکم درد میگیره منجر به سردرد میشه و یه مدت طولانی دهانم زیاد باز نمی شد مخصوصن صبا و با صدای تیک باز و بسته می شد... اولین متخصص گوش و حلق و بینی گفت عصب آروارت ضعیفه و باید رعایت کنی.. چیزای سفت اصلن نخور.. آدامس نجو و ....،،،، دومی زیاد نترسوندم و گفت به جراح فک و صورت مراجعه کن... اما سومی که جراح هم بود با قدرت گفت که برو دندوناتو درست کن که افتضاحن... هیچی دیگه هنوز هم در اثر زیاد کار کشیدن ازشون درد میگیرن...
شیوا
پاسخ
سلام سارای جان چه جالب منم که فعلا فقط رعایت میکنم تا به لطف خدا ببینم خوب میشه. چون جراحی میگن در اینده اثرات بدی داره پس باید سعی کنیم تا حدامکان رعایت کینم. مثلا سعی کینم صبحونه و حتما با چای شیرین بخوریم. البته شکرش کم باشه. میوه و برا خودمون ریز ریز کینم یا بعضیا رو حتی رنده کنیم. تخمه و ادامس نخوریم. اجیل هم کم کنیم. من اخیرا برا خودم یه سالاد مخصوص درست میکنم که همه موادشو ریز رنده میکنم. خیلی هم خوبه. چون من مشکل یبوست هم داره این رعایت کردن به خاطر فکم هم شد توفیق اجباری برای روه ام و البته معده و مریم نایت گارد هم میزنم. آها برنج هم اکثرا به جای پلو مثل آش درست میکنم از قدیما از مامانم یادم مونده.خلاصه که هر هنری داشتم رو کردم برای رژیم فکی ام.
مامان باران
28 دی 93 15:19
سلام شیواجان.خوبی؟ازطریق وبلاگ پنج دری باهات آشنا شدم. تااونجا که رسیدم آرشیوت رو خوندم. امیدوارم بحق فاطمه زهرا س به ارزوت برسی. باز میام پیشت
شیوا
پاسخ
سلام مامان باران عزیز..ممنون از لطفتون مرسی از دعای خیرتون.
ساقه
30 دی 93 7:26
سلام شیوا جان چقدر خوبه به این دیدگاه رسیدی مثل ما هزاران نفر در حال جنگیدن با غول نازایی هستن پس باید مثل یک شیرزن شکستش بدیم شیوا جان چقدر خوبه ادامه تحصیل میدی کدوم مقطع داری درس میخونی?
شیوا
پاسخ
سلام ساقه جون خوشحالم بهم سر زدی. من ارشد خوندم الان فقط پایان نامه ام مونده که انشاالله تابستون دفاع میکنم.
مامان مبینا
30 دی 93 15:13
شیوا جون سلام از ته قلبم دعا میکنم ایشالله زود زود نی نی دار بشین طرز نوشتنت رو خیلی دوست دارم بازم پیشت میام تو هم پیشم بیا خوشحال میشم عزیزم
شیوا
پاسخ
سلام دوست عزیز خیلی ممنون از دعای خیرتون.