آغازی دوباره
من امروز یعنی آخرین چهارشنبه دی ماه 93 آخرین امتحانم و دادم! البته که آخرین امتحان دانشگاه رو میگم نه زندگی. چون زندگی همیشه پر امتحانه و اگه غیر از این باشه زندگی نیست که مرگه. بعد امتحان من میخواستم بدون خداحافظی برم ولی دلم نیومد آخرین دور همی تو محیط درس و دانشگاه و اینطوری تموم کنم. از امتحان که اومدم بیرون مهسا پشت در کلاس بود ازش پرسیدم نمیری؟ گفت نه دیگه صبر کنیم همه بیان خداحافظی کنیم یه عکس یادگاری بگیریم بعد. خلاصه منم منتظر شدم و رفتیم حیاط ولی محدثه از شوق نامزدش یه ثانیه هم منتظر نموند و زنگ زد نامزدش و رفتن. و حتی عکس هم نگرفت. من و "ز" "م" ن"س"ژ"س"ز"ل"موندیم و عکس گرفتیم و خداحافظی کردیم. نوشین منو رسوند نزدیکهای خونه. از اونجاهم یکراست اومدم خونه و تا دو روز واقعا باورم نشده بود که تمموم شدم و درسی برای خوندن ندارم. خوب فشار امتحانات این ترم بسیار زیاد بود و زبیعی بود که این حالت پیش بیاد. جمعه هم که مهمون داشتم و کلی خسته شدم. مادرشوهرم اینا و بیگرد و شوهرش و سیران اینا بودن. دختر سیران هم که کل خونه و با موم به گند کشید.
مسله دیگه ای که این روزا منو درگیر خودش کرده و جرات نوشتن ازشو ندارم فکمه. فکم وضعش اصلا خوب نیست و باید شدیدا مراقبش باشم وگرنه اوضاعش بدتر از این خواهد شد.
من احساس میکنم که باید قدری دیدم و تغییر بدم.من از سالها پیش همیشه وبلاگا و میخوندم ولی هیچ وقت خودم دلم نمیخواست تو فضای مجازی بنویسم. ولی از وقتی که دارم مینوسم میبینم که چه نکات مفیدی برام داشته. مثلا اینکه برمیگردم و نوشته هامو میخونم متوجه میشم که چقدر آشفته مینوسم و یا شاید حرف میزن! میبینم که مدت زیادیه که فقط از نا امیدی گفتم و هی ناراحتی. و این به من کمک میکنه که سعی کنم خودمو تغییر بدم و دیدم و به مشکلات تغییر بدم ,و اینکه سعی کنم زندگی و با همه مشکلاتش قبول کنم و زیباتر ببینم و البته اجازه ندم زشتی هاش مانع دیدن زیابیی ها و خوبیها بشن.
نوبت دکترم چهار اسفنده و میخوام تا اون موقع بیشتر به خودم و روحیه ام و تغذیه مون برسم البته اگه آقای همسر همکاری کنه. چون اکثر اوقات برای من طاقچه بالا میاد انگار من تنهایی باید خوش باشم. بعضی وقتا دلم خیلی میگره و میشینم و حرفی نیمزنم به امید اینکه همسر خان بگه چیه عزیزم چرا توخودتی؟ ولی ایشون نه تنها اینو نمیگه بلکه با حالت عصبانیت میگه باز چته؟ ماتم گرفتی. برو بابا تو هم.
این جواب همسر من به دلگرفتن منه. ازت به اندازه دنیا دلگیرم چون هرگز نگفتی چکار کنیم؟ هرگز نگفتی بیا ببینیم چه راه حلی برای مشکل بچه میشه پیدا کرد. همیشه من و من و من و من. من دنبال دارو گیاهی، من دنبال دکتر، من دنبال نوبت گرفتن، من تحقیق در مورد بهزیستی. باشه من نمیگم تو اوقندر وقت داری که دنبال این کارا باشی ولی ازت میخوام که حداقل باهام همفکری کنی. حداقل یه بار هم تو بگی به نظرم این کارو بکنیم.
مرد من من ازت آرامش فکری میخوام. من ازت میخوام بهم بگی نگران نباش من هستم. بهم بگی نگران نباش من یه فکر خوب دارم. نگران نباش حتی اگه کار به بهزیستی کشید من حلش میکنم و نمیذارم کسی تو این جریان سنگ اندازی یا دخالت کنه و خوشی مونو به هم بزنه. اما دریغ از هیچ حرفی.
با همه این احوال من به خودم قول دادم محکم تر از این اینا باشم و با اراده قوی این راه ششم هم برم و و همه تلاشم و برای بازگردوندن عسلک بکنم.
عسلکم خیلی وقته باهات حرف نزدم. دلم برای حرف زدن باهات تنگ شده بود. نمیدونم دارم بهت نزدیک میشم یا نه ولی عشق تو برای همیشه تو قلبم میمونه کوچولوی من. عسلک اون روز که بیگرد اینا هم اینجا بودن من تمام تلاشم و کردم که هیچی به روی خودم نیارم. بغضم خوردم و خودم شاد خوشحال نشون دادم. بیگرد احتمالا بچه اش تیر ماه دنیا بیاد. تا اون موقع هم تکلیف اومدن یا نیومدن تو هم مشخص شده. و روزی که من میرم دیدن خودش و بچه هفت روزه اش یا تو هستی یا نه. اگه باشی که خیلی هم عالیه و من با دلی خشو و پر از عشق و امید میرم دیدن اونا. اگه نه؟! که دیگه باز داستان همیشگی من و بغضه فروخورده است. نی نی خواهری هم نمیدونم چرا خبری از اومدنش نیست. باید پری روز میومد. برای رفتن پیش سحر دو دلم. هر چند مطئنم آخرش میرم. ولی کاش زودتر وقتش برسه و برم و راحت شم.
یه چیز اینا خیلی برام جالبه. اینکه انتظار دارم ما هم مثل خودشون قربون صدقه بچه هاشون بشیم و وقتی بچه هاشون تو جمع بازی میکنن و خودشون هی عزیزم عزیزم میکن و همه توجه سمت بچه هاشون میبرن ماهم مثل اونا پا به پاشون بریم. برام جالبه که یعنی فکر نمیکنن که باید پیش ما اتفاقا خودشونم کمتر از این کارا بکنن؟ یا حدااقل ما رو اینقدر به بازیشون نکشونن؟ شعورشون برام خیلی جالبه.
مادرشوهر جان که پارسال یه جورایی از همسر گله میکرد که تو هم وقتی بچه های خواهرت دینا میان باید بری تو مجلس زنونه و بچه یه روزه و بغل کنی و ببوسیش!!!!!!!!!!!!!!!!!! نمیدونم این زن واقعا همسر منو و زاییده یا پیداش کرده؟ اخه بی مهری تا کجا؟ واقعا یعنی عوض دلسوزیشه این کار؟ عوض اینکه حتی الامکان نذاره منو و همسری تو مراسمای هفت روزگی نوه هاش باشیم اینطوری ادعا هم داره؟جل الخالق به این زن.
دیروز هم با الناز رفتیم باشگاه ثبت نام کردیم برای پیلاتس. و قراه کلاس هنری هم بریم؟ دقیق تصیمم نگرفتیم چه کلاسی ولی الی میگه منبت خوبه. منم دلم بافتنی میخواد. حالا با هم کنار یماییم.