زندگی مازندگی ما، تا این لحظه: 18 سال و 7 ماه و 10 روز سن داره
انتظار من برای امدنتانتظار من برای امدنت، تا این لحظه: 18 سال و 14 روز سن داره
شیواشیوا، تا این لحظه: 37 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره

نبودن تو یعنی...

سفرنامه

1393/6/15 13:56
نویسنده : شیوا
399 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عسلک مامان... دلم حسابی برای خلوت کردن باهات تنگ شده بود. برای از تو گفتن و از روزهای بدون تو گفتن. هنوز از بعد رفتن تو که مریض بودم خوب نشده بودم که باباییت برنامه سفر گذاشت. هر چند من اصلا دلم سفر نمیخواست و حتی تا دقایق اخر قبل از رفتن دو دل بودم ولی رفتیم. یکشنبه صبح 9 شهریور به سمت تهران حرکت کردیم. خاله ام خیلی وقت بود دعوتمون میکرد و ما وقت نکرده بودیم بریم. ولی این بار گفتیم بعد 3 سال یه سر بریم تهران و خونه اونا.

مسیر رفتنمون به تهران که فقط اتوبوبانه و کوه و مناظر خشک و چیزی برای گفتن نداره. و ما تا تهران فقط دو جا نگه داشتیم اونم برای صبحانه و نهار. ساعت 7 بود که رسیدیم تهران. چهارمین یا شایدم پنجمین بار بود که میرفتیم خونه خاله. و هر بار سر پیدا کردن خروجی از بزرگراه کردستان به خونه اونا کلی مشکل داشتیم. گیجاین بار گفتم با gps  و google map راحت ادرس و پیدا میکنیم. ولی اینطور نشد که نشد اما بین خودمون بمونه عسلک ها.هیس و بابایی باز کلی خسته شد بس که دور خودمون چرخ زدیم. هی از کردستان خارج میشدیم میزدیم به یوسف اباد و باز از اونجا میرسیدم میدون ونک و باز همون مسیر تکرار میشد.خسته و ما دفعات قبل هی زنگ میزدیم خونه خاله و میپرسیدیم که دقیقا چطور بیاییم. ولی این بار گفتم عمرا اگه زنگ بزنم. آبرومون میره میگن اخه اینا چقدر خنگ تشریف دارن و براشون سوال میشه که نکنه این سواد و تحصیلات و ما کشکی به دست اوردیم.متفکر خلاصه ساعت 9 بود که بالاخره  موفق شدیم از سمت بلوار آزادگان بریم خونه خاله.خندونک

فردای اون روز که ما خودمون قصد داشتیم بریم حداقل یکی دو جای تهران که هیچ وقت نرفتیم ببینیم. شاید برای خیلی ها خیلی پیش پا افتاده باشه ولی ما هیچ جای تهران و نرفتیم. و هر بار کهر فتیم تهران فقط برای کار خاصی رفتیم و برگشتیم. و بچه گیام هم فقط میرفتیم خونه خاله و اونا کمی ما رو میبردن شهر بازی و پارک ساعی. این بار قصد داشتیم کاخ سعادت آباد، درکه، فرحزاد، پارک آب و آتش، و موزه هم بریم که قسمت نشد. چون خاله دوست داشت ما فقط بشینیم خونه. و روز اول تقریبا کلا خونه بودیم. و غروب اون روز به اصرار من رفتیم بیرون و رفتیم تیراژه. چون جاهای دیگه رو ح=خاله اینا نپسندیدن و اصلا براشون مهم نبود مهمونشون چی میخواد. هر چند ما دلمون میخواست خاله ول میکرد ما و همسری تنهایی میرفتیم. ولی موفق نشدیم.

سه شنه هم باز تا عصر همین منوال خونه نشینی بود که عصر باز به زور من گفتم بریم بیرون. که اونام باز گفتن بیرون چیه و تهران چیه و از این حرفا.ولی گفتیم اخه این چه سفریه که همه اش بشینیم تو خونه. و عصر رفتیم بیرون یه چرخی زدیم. و با هزار مصیبت تونستیم اخر سر از خاله و شهرخاله که سنی هم ازشون گذشته و گفتیم خسته نشن خواستیم اونا برن خونه و بذارن ما خودمون دوتایی بریم برج میلاد. و این شد که تنها قسمت هیجان انگیز سفرمون تو تهران رقم خورد.

برج میلاد هم قشنگ بود. خصوصا اینکه جشنواره تابستانه هم برپا بود. ولی ما اشتباهی بلیط طبقه هفتم گرفتیم و نشد که عوض کنیم و تا گنبد برج بریم. ولی تماشای تهران از همونجا هم عالمی داشت واسه خودش.

 

و اینطور شد که ما صبح چهارشنبه تصمیم گرفتیم به سمت شمال حرکت کنیم و از دست خونه نشنینی خلاص شیم. منم که عاشق جاده چالوس. و بعد از این همه اتفاقات دو ماه گذشته جاده چالوس خیلی میچسبید.  طبیعت سبز و کمی مایل به نارنجی رنگ شهریوری جاده چالوس و هوای خنک پاییزی که به صورتم میزد حالم و خیلی دگرگون کرد. و من کل جاده چالوس و تو وریا به سر بردم. و فکر میکردم که اگه عسلک بدون قلب من رشد کرده بود الان دو ماه و نیمه بود. و دوباره حساب زایمان و شیرینی بعد از زایمان و بغل کردن و بوسه بارون کردن صورت و دست و پای کوچولوتو کردم عسلک. راستی عسلکم نرسیده به شمال یه جا ایستادیم و صبحانه خوردیم. جای خیلی قشنگی نبود ولی همین که نزدیک رودخونه بود و کوه بود و جنگل حال و هوای قشنگی بهمون داده بود.

ظهر بسیار گرم و مرطوبی به نمک آبرود رسیدیم. و اونقدر دیر رسیدیم که برخلاف میلمون نهار و از رستوران گرفتیم. و البته کته کباب شمالی هم تو نمک آبرود خوردن داشت. هرچند به عقیده همسری این دیگه چه غذاییه. ولی من دوستش داشتم. بعد نهار رفتیم و کمی تو محوطه عکس گرفتیم. هرچند شلوغی و گرما نمیذاشت زیاد بگردیم ولی من طبق عادت همیشگیم شروع به عکس گرفتن کردم. و تنها عکس دو نفره سفرمون تو همین نمک آبرود گرفته شد. بعدش رفتیم سوار تله کابین شدیم تا برسیم اون ور کوه و خنک بشیم. وای که وقتی از تله کابین پیاده شدیم انگار یه دفعه از تابستون به زمستون رسیدیم. و اون ور حتی بعضیا کت تنشون بود ولی من اجازه دادم تا سرد سردم بشه و با همون لباسای خنک قدیم زدیم و عکس گرفتیم.

فکر کنم دور بر ساعت 4 بود که به سمت رامسر راه افتادیم. نزدیک غروب بود که به شیرود رسیدیم. و گفتیم خوب از اونجاییکه یه خونه نقلی کنار دریا گیرمون اومد شب و اینجا بمونیم تا رامسر که فقط 2- دقیقه ای فاصله داشت.

خلاصه من هم اینجا بود  که تصمیم گرفتم بعد از یه دوش حسابی برم و یه میرزا قاسمی درست کنم و شب و بریم کنار ساحل راضی و دو تایی قدم بزنیم. خلاصه وسایل و مرتب کردم و دو ش گرفتیم. و لباسای عق کرده و ابی کشیدم. و رفتم سراغ کباب کردن بادمجونا. و تا نیم ساعت غذا هم حاضر شد. و تو ایوون نشستیم و شام و اونجا خوردیم. و نشستیم به درد دل کردن. البته همیشه شروع درد دل کردن از طرف منه. و من باز از عسلک حرف زدم. که اگه عسلک مونده بود من الان اینجا نبودم. و تو خونه مشغول استراحت و فکر کردن به اسم عسلک بودم. که گفتیم خوب بریم ببینیم اصلا میشه رفت ساحل. دو تایی رفتیم بیرون .تو کوچه که دیدیدم خیلی تاریک و خلوته. و بعله ساحل هم تاریک تاریک بوددددد. خطاحسود نگو بنده فکر کرده بودم اومدم سواحل هاوایی. زبان

صبح فردا بسیار قشنگ بود و آفتابی. و من اون روز تقریبا زیاد به عسلک فکر نکردم. و تسمیم گرفتم کمی لذت ببرم. و ساعت 10 بود که تقریبا همه کاراو انجام دادیم و اماده و مرتب رفتیم ساحل. اونجام کلی عکس گرفتیم. و اقای همسر خان گیر داده بود که میرم تو سایه اون دیوار ساحلی میشینم. و من عصبانی شدم. چون تک و تنها تو ساحل زیر آفتاب داغ نشستم و گذاشتم همه صورتم و نوازش کنه. با دقت تمام به صدای موجهای خروشان گوش دادم. و از این همه نعمت و لطف خدا لذت بردم. و از اینکه گاهی یادم میره اینا رو از خدا عذر خواستم و گفتم منو ببخشه. فرشته بعلت طوفانی بودن دریا همسری نذاشت بزنم به آب و عقده اش رو دلم موند. فقط کمی تا مچ پاهام رفتم تو آب.

ظهر و تصمیم گرفتیم بریم رامسر و بعد از اجاره کردن خونه بریم جواهر ده. و از جنگل پوشانده با مه غلیظش لذت ببریم.ولی متاسفانه جواهر ده هم مثل بقیه جاهای قشنگ مون مورد هجوم و نامهربانی مردممون قرار گرفته و اونقدر شلوغ و کثیفش کردن که ما فقط رفتیم و مختصری ماندیم و برگشتیم رامسر. و یه خونه گرفتیم. و بعدش راهی بازار ماهی فروشا شدیم. تا حالا بازار ماهی فروشا و ندیده بودم. و برام تازگی داشت و اونجام کمی نکته آشپزی یاد گرفتم. که کدوم ماهی های برا ی کباب و کدوم برای سرخ کردن مناسبن.

اون شب هم شب قشنگی بود چون از پنجره های اون خونه از هر جا که نگاه میکردی جنگل بود و خونه های جنگلی. و من از هر کدوم از پنجره ها عکس گرفتم. صبح هم بعد ز خواب طولانی تصمیم گرفتیم بریم لب ساحل و ن از همسری خواستم تا بذاره برم و آب. و هر چند دریا باز کمی طوفانی بود. ولی من و همسری تا جایی که میشد و آب تا شونه هامون میومد به اب زدیم. بابای عسلک میون امواج دریا تند و محکم منو گرفته بود و من خوشحال از وجود او خدا رو هزار بار شکر کردم. یه دفعه افتادم تو آب و هنم شور شور شد. و بابای عسلک هم یه بار افتاد و دستش زخم شد. ولی اونجا واقعا بعد مدتها از ته دل خندیدیم.

خندیدیم به روزگاری که مثل این امواج راحت بازی میدنمون. و یه دفعه از پشت سر آنچنان سیلی بهت میزنه که ناغافل میفتی زمین ولی این امواج خروشان راه بلند شدنمونو نگرفتن. و همیشه هم نامهربون نیستن.

بهترین لحظه سفرم همینجا و تو دریا بود. موقعی که دو تایی ایستاده بودیم و تو آب دریا احساس بی وزنی میکردیم. انگار سنگینی غم عسلک کمتر شده بود. انگار موجهای بزرگ ناچیز بودن زندگی و بهم تذکر میدادن.

انگار بهم میگفتن منتظر باش و امیدوار عسلک برمیگرده پیشت.

روز اخر هم راهی لاهیجان شدیم. و اونجا هم باز شیطان کوه و خنکی اش. و تاب بازی. و تا میتوسنتم تاب خوردم. اونقدر تاب خوردم که سبک سبک شدم.

چند تا عکس هم از جاده قشنگ و فوق العاده زیبای اصالم به خلخال میذارم. واقعا زیبا وبد و خوش آب و هوا. دیگه اینجا طبیعت و هوا دست هب دست هم داده بود که به بهترین شکل قدرت خدا و به تصویر بکشه.

و ما نتونستیم تاب بیاریم و دو سه بار پیاده شدیم و مشغول تماشای این قدرت نمایی خداوند شدیم.

به امید اینکه جاده زندگیتان و زندگیمان شبیه به جاده زیبای اصالم به خلخال باشد هر چند پر پیچ و خم ولی زیبا و برقرار.

محبت

پسندها (1)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مامان 93
15 شهریور 93 22:12
نیومدی که؟
یه مامان منتظر
16 شهریور 93 11:47
سلام دوست عزیزم گاهی وقتا سفر برای تجدید قوا خوبه ،خیلی کار خوبی کردید رفتید انشا الله بزودی دوباره باردا میشی برات دعا میکنم انشا الله بحق مولود امروز خدا یه نینی ناز بهت بده
مامان 93
17 شهریور 93 20:12
سلام برات دعا میکنم خدا بهترین نی نی رو هر چه زودتر نصیبت کنه الهی امین
شیوا
پاسخ
سلام عزیزم. خیلی ممنون.
aysaan
17 شهریور 93 20:58
salam dostam tabadole link mikoni ma tokare sismoni va tolido pakhshe sismoni hastim
هستی شاد
20 شهریور 93 1:48
سلام عزیزم خوبی منو که ازیاد نبردی بیا پیشم توضیح دادم چی شده بود
شیوا
پاسخ
سلام هستی عزیزم. اختیار دارین چطور از یاد ببرم. اومدم وبت.
فاطمه ع
22 شهریور 93 10:36
چقدخوب که یه سفر رفتی عزیزم بالاخره لازم یه تفریحی ادم داشته باشه
شیوا
پاسخ
ممنون فاطمه جونم.