تقدیر...
93.5.30
از چهار روز قبل بود که شک نداشتم که عفونت رحمی گرفتم چون درد داشتم ولی همسر طبق معمول گفت نه چیزی نیست. امروز بالاخره رفتم دکتر. مطب عجیبی داشت. خالی خالی بود. ولی الکی مریض و معطل میذاشت تا نگن دکتر مگس پرونه. بعد یه خانمی که رفته بود داروهاشو گرفته دوباره اومد و اون قبل من رفت تو تا دکتر طرز مصرفشونو براش بگه شاید.
بعدم ن رفتم و بهش گفتم که 19 تیر کورتاژ شدم. و از 4-5 روز قبل درد دارم و از دیروز صبح بدتر شده. بعد معاینه گفت عفونت رحمی و ادراری داری. و کلی برام امپول و قرص و داروی دیگه نوشت. از مطب که بیرون زدم زدم زیر گریه. ولی فقط اشکام میومد و شاید چون کوچه خلوت بود کسی ندید. داروخونه هم بغل مطب بود. داروهامو گرفتم و چپوندک تو کیفم. به همسر زنگ زدم و گفتم که چه بلایی سرم اومده طبق معمول بی تفاوت گفت باشه. گفتم میای دنبالم. گفت نه تا دیر وقت تموم نمیشم هنوز یه عمل داریم. خودت برو گوشی بخر و بعد تاکسی بگیر برو خونه.
ونده بودم چطور خودمو جمع و جور کنم برای خریدن گوشی و رفتن تا بازار موبایل فروشا. ولی بغضامو قورت دادم و خودمو جمع و جور کردم. گوشی و گرفتم و برگشتم. ساعت 9 بود که رسیدم و کمی خونه و جممع و جور کردم و بعدش شام. بعدا یکهو انگار آبی که چند سال پشت سد جمع شده باشه بغضم ترکید.
آره مامانی. از بعد رفتنت گریه زیاد کرده بودم. ولی نه یه دل سیر. الان نشستم و با اهنگ لالایی یه ساعت منم برات لالایی گفتم و گریه کردم. عکس سیاه و سفیدتو نگاه کردم و اشک ریختم و چقدر باهات حرف زدم. چقدر با خدا درد دل کردم. گفتم مامانی من که اون روز سیاه که دکتر مثل بوف شوم خبر نبودن قلبتو بهم داد قرار بود همینکه از مطب بیایم بیرون برم برات خرید کنم، پس چرا رفتی و تنهام گذاشتی؟ گفتم نی نی خاله ات دنیا بیاد من چکار کنم؟ چطور از یادم ببرم که تو فقط کمی ازش کوچتر بودی و هم بازیش میشدی؟ من این غم و کجای دلم بذارم قربونت برم؟ ازت قول گرفتم از خدا بخوای تو رو به من برگردونه. تو به من قول دادی مامانی. یادت باشه. مثل این دفعه قول و نشکنی. باشه فدات شم؟ ا
هرگز ..هرگز ..حتی یه ثانیه از قلب و جون و روحم نمیری. شاید برای خیلیا مسخره باشه. ولی تو برای من شاید با یه بچه چند ساله فرقی نداشتی. با بچه ای که مامان و بابا میگه. بچه ای که تو بغل مامانش شیر میخوره. بچه ای که هر روز مامانش راهی مدرسه اش میکنه .
انقلاب درونی من حدود یه سال پیش بود شروع شد. و من تصمیم گرفتم روی ظاهرم بیشتر کار کنم و تغییرش بدم . مثلا یه صورتک بزنم. اون صورتک همیشه بخنده. مخصوصا مواقعی که از کسی زیاد خوشم نمیاد . بیشتر بخندم بیشتر وانمود کنم که دوستش دارم. یا مثلا وقتی کسی از نزدیکان با حرفی یا کاری ناراحتم میکنه بیشتر قربون صدقه اش برم و بهش لبخند بزنم تا مبادا بفهمه من ازش دلخورم. یه عمر با همه اینا مخالف بود و هستم. ولی کولونی که توش زندگی میکنیم میگه باید این ماسک و داشته باشی. من خیلی تمرین کردم ولی من موفق نشدم و الان دیگ بیخیالش شدم.
دغدغه دیگ این روزای من خانواده همسرن. که به جای کم کردن دردی از دردامون یا حداقل ول کردنمون به حال خودمون ...چپ و راست گله دارن. گله های بی مورد. بهانه های بنی اسراییلی. وای که موندم از دستشون چکار کنم. ندیدم آدم به ... اونا. واقعا در مقابلشون به بم بست رسیدم.
93.6.3
4 روز کامل از مصرف داروها گذشته و عفونت من همچنان پابرجاست. پس فردا باز نوبت دکتر دارم. و باید برم ببینم چه بلایی سرم اومده.
دلم باز برات تنگ شده مامانی...خیلی تنگ..
باید تورو پیدا کنم شاید هنوز هم دیر نیست
تو ساده دل کندی ولی تقدیر بی تقصیر نیست
با اینکه بی تاب منی بازم منو خط میزنی
باید تورو پیدا کنم تو با خودت هم دشمنی
کی با یه جمله مثل من میتونه آرومت کنه
اون لحظه های آخر از رفتن پشیمونت کنه
دل گیرم از این شهر سرد این کوچه های بی عبور
وقتی به من فکر میکنی حس میکنم از راه دور
آخر یه شب این گریه ها سوی چشامو میبره
عطرت داره از پیرهنی که جا گذاشتی میپره
باید تو رو پیدا کنم هر روز تنها تر نشی
راضی به با من بودنت حتی از این کمتر نشی
پیدات کنم حتی اگه پروازمو پرپر کنی
محکم بگیرم دستتو احساسمو باور کنی
پیدات کنم حتی اگه پروازمو پرپر کنی
محکم بگیرم دستتو احساسمو باور کنی
باید تورو پیدا کنم شاید هنوز هم دیر نیست
تو ساده دل کندی ولی تقدیر بی تقصیر نیست
باید تو رو پیدا کنم هر روز تنها تر نشی
راضی به با من بودنت حتی از این کمتر نشی