ای دیــــــــــــــــــــــــر به دست آمده ، بس زود برفتی
قبلا ها ویار برام فقط یه اسم بود...حس وجود یه موجود دیگه که از خود خودته برام بیگانه بود...و وقتی هم تو وبهای مختلف یا از زبون خانوما اینها رو میشنیدم درک کاملی ازش نداشتم .طبیعیه هم بود چون هر چیزی و باید خودت با پوست و گوشتت تجربه کنی تا دقیق بفهمی چیه.
الان میدونم چیه. ولی قضیه چی بودنش نیست. قضیه اینه که الان خوندن یا شنیدن اینها مثل چاقو کشیدن رو زخم تازه منه. زخمی که درست حسابی نتونستم به کسی توضیحش بدم. حالا از ترس از دست دادنش یا از قولی که به همسرم دادم. نمیدونم.
ولی حالا حداقل تو هستی که باهات حرف بزنم. میتونم صدات کنم. همین خاطره ات و اینکه بودی بهم این امکان و میده که صدات کنم و باهات درد دل کنم.
روزای اول که فهمیدیم تو هستی. از خوشحالی با بابات همه اش شوخی میکردیم و من با زبون بچه گونه از بابات پرسیدم تو نی نی مونو دوست داری؟ اونم گفت نه من نی نی اینقدی (با بند انگشتش اشاره میکرد) دوست ندارم من نی نی اینقدی(با اشاره به بغلش) دوست دارم.
ولی قربونت برم تو با اینکه تو 9 هفتگیت هم 6 میلیمتر بودی دوستت دارم با همون قیافه بند انگشتی و بدون قلبتم دوستت دارم و باورت میکنم.باور میکنم که بودی و همه تلاشت و برای موندن پیش من و بابایی کردی ولی همون خدایی که بهت جون داد خودشم برت گردوند پیش خودش. ولی از این به بعد تو همیشه هستی. تو دلم ؛ قلبم، روحم، جونم و تک تک سلولهای بدنم.
نمیدونم چرا ولی یه حسی بهم میگفت تو دختر مامانی. یه دختر مثل بچگی های مامان با موهای فرفری و طلایی. همون مامان که همیشه موهاش شلوغ پلوغ بود و از شونه زدن فرار میکرد. و هیچ وقت نمیذاشت آبجی درست حسابی موهاشو شونه کنه.
دکترحاج شفیعها خوب منو میشناختی، روحیاتمو، و حساس بودنم و... واسه همینم بود که دفعه اول که سونو کرد هیچی نگفت. با اینکه میدونست تو نیستی ولی بهم نگفت. گفتم خانم دکتر تکلیفم چیه؟ گفت هیچی. خدا بزرگه. اگه بهت بچه میداد و ناقص بود چی؟ اون موقع دوست داشتی؟ منم زدم زیر گریه. و امیدوارم از من دلخور نشده باشی که روز آخری که اومدم کلی غر زدم و گریه کردم. و اشکام بند نمیومد.
دکتر حاجی شفیعها که سه تا از ivf های من با ایشون بود.
نمیدونم خدا دیگه چی برام مقدر کرده که عوض کردنشون دست من نیست. ولی همین قدر میدونم که باید دل کند. باید خیلی چیزا و رها کرد و سوتی کشید پشت سرشان. باید یاد بگیرم دل بکنم ازت عزیز دل مامان. باید یاد بگیرم وقتی سلنا یا هر بچه کوچولوی دیگه ای و دیدم دوباره هوایی نشم.
باید یاد بگیرم بی تفاوت تر از جلوی سیسمونی ها رد بشم، طوری که انگار یه مغازه لوازم خانگیه. طوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. کوچولوی مامان ازت میخوام برام دعا کنی. دعا کنی که خدا به دل داغ دیده ام رحم کنه. و حکمتشو بر اومدن دوباره و همیشگی تو قرار بده نه بر رفتنت.
بهم حق بده که بعد 9 سال انتظار از اومدن و رفتنت اینقدر نارات و افسرده باشم. بهم حق بده که روزی صد بار به عکس سیاه و سفیدت تو برگه سونو نگاه کنم و اشک بریزم. و بگم کجا رفتی؟