زندگی مازندگی ما، تا این لحظه: 18 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره
انتظار من برای امدنتانتظار من برای امدنت، تا این لحظه: 18 سال و 8 روز سن داره
شیواشیوا، تا این لحظه: 37 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره

نبودن تو یعنی...

ای دیــــــــــــــــــــــــر به دست آمده ، بس زود برفتی

1393/5/28 21:02
نویسنده : شیوا
253 بازدید
اشتراک گذاری

قبلا ها ویار برام فقط یه اسم بود...حس وجود یه موجود دیگه که از خود خودته برام بیگانه بود...و وقتی هم تو وبهای مختلف یا از زبون خانوما اینها رو میشنیدم درک کاملی ازش نداشتم .طبیعیه هم بود چون هر چیزی و باید خودت با پوست و گوشتت تجربه کنی تا دقیق بفهمی چیه.

الان میدونم چیه. ولی قضیه چی بودنش نیست. قضیه اینه که الان خوندن یا شنیدن اینها مثل چاقو کشیدن رو زخم تازه منه. زخمی که درست حسابی نتونستم به کسی توضیحش بدم. حالا از ترس از دست دادنش یا از قولی که به همسرم دادم. نمیدونم.

ولی حالا حداقل تو هستی که باهات حرف بزنم. میتونم صدات کنم. همین خاطره ات و اینکه بودی بهم این امکان و میده که صدات کنم و باهات درد دل کنم.

روزای اول که فهمیدیم تو هستی. از خوشحالی با بابات همه اش شوخی میکردیم و من با زبون بچه گونه از بابات پرسیدم تو نی نی مونو دوست داری؟ اونم گفت نه من نی نی اینقدی (با بند انگشتش اشاره میکرد) دوست ندارم من نی نی اینقدی(با اشاره به بغلش) دوست دارم.

ولی قربونت برم تو با اینکه تو 9 هفتگیت هم 6 میلیمتر بودی دوستت دارم با همون قیافه بند انگشتی و بدون قلبتم دوستت دارم و باورت میکنم.باور میکنم که بودی و همه تلاشت و برای موندن پیش من و بابایی کردی ولی همون خدایی که بهت جون داد خودشم  برت گردوند پیش خودش. ولی از این به بعد تو همیشه هستی. تو دلم ؛ قلبم، روحم، جونم و تک تک سلولهای بدنم.

 

 

نمیدونم چرا ولی یه حسی بهم میگفت تو دختر مامانی. یه دختر مثل بچگی های مامان با موهای فرفری و طلایی. همون مامان که همیشه موهاش شلوغ پلوغ بود و از شونه زدن فرار میکرد. و هیچ وقت نمیذاشت آبجی درست حسابی موهاشو شونه کنه.

دکترحاج شفیعها خوب منو میشناختی، روحیاتمو، و حساس بودنم و... واسه همینم بود که دفعه اول که سونو کرد هیچی نگفت. با اینکه میدونست تو نیستی ولی بهم نگفت.  گفتم خانم دکتر تکلیفم چیه؟ گفت هیچی. خدا بزرگه. اگه بهت بچه میداد و ناقص بود چی؟ اون موقع دوست داشتی؟ منم زدم زیر گریه. و امیدوارم از من دلخور نشده باشی که روز آخری که اومدم کلی غر زدم و گریه کردم. و اشکام بند نمیومد.


دکتر حاجی شفیعها که سه تا از ivf  های من با ایشون بود.

نمیدونم خدا دیگه چی برام مقدر کرده که عوض کردنشون دست من نیست. ولی همین قدر میدونم که باید دل کند. باید خیلی چیزا و رها کرد و سوتی کشید پشت سرشان. باید یاد بگیرم دل بکنم ازت عزیز دل مامان. باید یاد بگیرم وقتی سلنا یا هر بچه کوچولوی دیگه ای و دیدم دوباره هوایی نشم.

باید یاد بگیرم بی تفاوت تر از جلوی سیسمونی ها رد بشم، طوری که انگار یه مغازه لوازم خانگیه. طوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. کوچولوی مامان ازت میخوام برام دعا کنی. دعا کنی که خدا به دل داغ دیده ام رحم کنه. و حکمتشو بر اومدن دوباره و همیشگی تو قرار بده نه بر رفتنت.

بهم حق بده که بعد 9 سال انتظار از اومدن و رفتنت اینقدر نارات و افسرده باشم. بهم حق بده که روزی صد بار به عکس سیاه و سفیدت تو برگه سونو نگاه کنم و اشک بریزم. و بگم کجا رفتی؟

 

 

پسندها (1)

نظرات (9)

الی
30 مرداد 93 8:47
حالت حال روزای پارسال منه نمیدونم صبرمون زیاده یا پوستمون کلفت ایشالا که زودتر جواب صبرت رو میگیری همین حرف خانوم دکترته که به منم ارامش میده واقعا اگه بچه ای مریض بود طاقت نگهداریش تا اخر عمر رو داشتیم اونوقت هم ما زجر میکشیدیم و هم اون بچه
شیوا
پاسخ
آره الی جون دقیقا حال پارسال خودت. میبینی الی خودتم هنوز یادته هنوز انگار غصه شو داری مطمئنم خوب حال منو میفهمی و شاید کسی مثل تو حالمو نفهمه. خوبیش اینه که حداقل میدونیم کسی هست که حالمونو مثل خودمون میفهمه. به امید روزای خوب. یادمه پارسال دوست نی نی سایتیم که دوقلوهای نازشو زایمان زودرس کرد براش این شعر و نوشتم و اونم گفت شعرت همیشه یادم میمونه. سپیده که سر بزند در این بیشه زار خزان زده شاید گلی بروید شبیه آنچه که در بهار بوییدیم پس به نام زندگی هرگز مگو هرگز...
مامان آیلا
30 مرداد 93 11:16
توکل به خدا کن هرچی صلاحه اون پیش بیاد
شیوا
پاسخ
خیلی بهش توکل کردم نمیدونم سرانجامم چی میشه ولی من چیز روشنی نمیبینم که دلم خوش باشه. بازم توکل بر خودش.
یه مامان منتظر
2 شهریور 93 15:38
سلام عزیزم خیلی سخته قسمت اول پست رو که داشتم میخوندم خوشحال شدم که نی نی دار شدی ولی وقتی به آخرش رسیدم دلم بد جوری گرفت انشا الله خدا به زودی یه نینی ناز بذار تو بغلت برات دعا میکنم نا امید نباش خدا بزرگه
شیوا
پاسخ
مرسی مهتا جان. بله سخته خیلی سخت. ولی باید تلاش کرد و ننشست تا روزی که خدا برگه قبول شد دستمون بده.
دنیاجون
2 شهریور 93 19:16
عزیزم بغض کردم.... فقط میدونم خیلی سخته خیلی....گاهی که بهش فکر میکنم اشک تو چشام جمع میشه فدات شم صبر داشته باش هر چند که سخته واقعا سخته
شیوا
پاسخ
عزیزم... صبر میکنم چون چاره ای جز صبر ندارم.
فاطمه ع
4 شهریور 93 12:48
سلام عزیزم فک میکردم بعداز مدت ها پست نزاشتن حتما خبر خوشی رو میزاری اما... نمیدونم چی بگم دوست مهربانم خدا خودش نظر کنه
شیوا
پاسخ
سلام به روی ماهت عزیزم. تا خدا نخواد برگی از درخت نمیفته . و خدا فعلا روزهای تلخ انتظار و برام مناسب دیده. منم با همه دلشکستگیم منتظر نگاه خداوندم.
فاطمه
9 شهریور 93 15:13
سلام عزیزم خیلی ناراحت شدم من خیلی وقته به وبت سرمیزنم وچندتاکامنت گذاشتم بعدازون هرچی میومدم خبری ازت نبودفهمیدم خیلی ناراحت شدم انشالله خیلی زوددامنت سبزمیشه فقط رمزاون متن رمزداروبهم میدی میخوام بدونم چی شده خیلی حالم بدشدگلم
شیوا
پاسخ
سلام فاطمه جون. ممنون بابت دعای خیرت. عزیزم رمز و میتون تو وبت خصوصی بذارم.
فاطمه
13 شهریور 93 17:46
سلام عزیزم چراکامنتاموثبت نمیکنی رمزمیخوام دوبارکامنت گذاشتم منتظرم من هرروزبه وبتون سرمیزنم
شیوا
پاسخ
سلام عزیزم. رمز و چطور بهتون بدم عزیزم؟ ادرس وبت و بذار حداقل برات خصوصی بفرستم.
فاطمه
18 شهریور 93 22:39
عزیزم سلام وب ندارم چیکارکن
montazer
21 فروردین 94 0:59
شیوا جان میشه منم رمز داشته باشم ؟