پادشاه فصل ها
مادرم منو تو این فصل به دنیا دعوت کرد واسه همینم این فصل و دوست دارم. و باز هم فکر کنم واسه همینم هست که من واقعا دختری پاییزی ام. مامانم منتظر یه پسر بوده ولی به جاش من اومدم و مامانم برای پسر هنوز باید سه سالی صبر میکرد. یه بار ازش پرسیدم که چر فقط منو تو پاییز به دنیا آورده؟ گفت اه تو هم چی میگی دختر..زشته این حرفها.
ولی من تو آخرین شبهای یه پاییز سرد به دنیا اومدم وقتی برف زمین و سفید پوش کرده بود. تو خونه جدید دنیا اومدم. خونه ای که بیست سال توش زندگی کردم. خونه ای که سه اتاق داشت با یه حیط بزرگ و یه ایوون که رو به حیاط همسایه بود و همسایه همیشه شاکی از اینکه بچه هاتون میان رو ایوون به سنجابای ما خیره میشن. منو میگفت. آره من به سنجاباش نگاه میکردم ولی نه خیلی زیاد. شاید تو کل عمرم چهاربار رفتم رو ایوون و به سنجابا خیره شدم.
اون سالها مامانم بیشتر منو دست خواهربزرگم میسپرد و خودش با بابام میرفتن به باغ میرسیدن و به همین خاطر هم من تو چهارسالگی سوار موتور شدم.خواهرم دوازده سیزده ساله بوده. یه بار منو گذاشته رو تابی که به در حیاط اویزون بوده و هل داده منو و همون موقع من میفتم زمین و بیهوش میشم و کسی هم جز دو تا خواهرام خونه نبودن. یه موتوری از کوچه رد میشده که وقتی منو دیده رو دست خواهرم بیهوشم و خواهرم گریه میکنه منو با موتور میبره بیمارستان و اونجا تا منو به هوش میارن مراقبم بوده و بعدش اورده خونه. حتما با خودتون میگین خواهرم چطور جرات کرده منو بسپره دست غریبه. ولی اون زمانها شیطان زورش زیاد به ماها نمیرسید که مثل الان نبود که. تازه شم خواهرمم بچه بوده. اون آقا بعدها شد برادرشوهر خواهرزاده ام.
امروز الناز پیشم بود. صبح با هم رفتیم ستاد دانشگاه امید پیش خانم پسندیده و مشکل تعهد طرح امید و حل کردم.. بعد اومدیم خونه ما و دلمه درستیدم برای الناز و کادویی که از بعد مثبت شدن تستم قرار بود بهش بدم امروز دادم این کادو به مناسبت مثبت شدن بی بی چکم بود بی بی چکی که الان فقط یه خاطره است. یه خاطره تلخ. ولی من باید دینمو به دوستم ادا میکردم.
هفته دیگه micro teaching دارم. اه از دست غلامی. اون از اون یکی استادمون که دیروز پسرا و با مشت و لگد مهمون کرد اینم از این استادمون که خیلی جوگیره.
خدایا ازت یه چیز میخوام که بار اولمم نیست. فقط دلم میخواد تکرارش کنم وگرنه میدونم نیاز به تکرارشم نیست. خدایا یا دلم و از آرزوی بچه خالی کن یا بهم بدش. خدایا یعنی واقعا بس نیست؟ اونم برای من؟ منی که خودت خوب میدونی چه کم تحملم چه بی صبرم. منی که تا میگم باید الان برم خرید باید همون موقع باشه وگرنه دیگه نمیخوامش. خدایا واقعا الان وجود من تو این دنیا چه سودی برای کسی داره؟ جز درد؟ خدایا اگه امتحان بود من رد شدم. بیخیال من شو. دیگه پاس نمیشم. دیگه تحملش برام غیر ممکنه. من دلم میخواست یه مامان جوون و شاداب باشم. که بچه ام وقتی به سن نوجوانی میرسه و بهم نگاه میکنه یه مامان میانسال ببینه نه که همین الانشم اگه بیاد تو بیست سالگی اون من پنجاه سالمه. خدایا یادته که دو سال قبل بعد سومین میکروم مه منفی شد ازت یه قول گرفتم. گفتم خدایا اگه تا دو سال دیگه بهم بچه دادی که دادی خیلی خیلی شکر. ندادی هم بازم شکر ولی دیگه بعد دو سال بچه نمیخوام. الان اون دوسال تموم شده خداجونم. ازت خواهش میکنم دیگه بهم نده. ازت تمنا میکنم بچه نده.
خوب شاید که نه مطمئنا خودخواهیه ولی من من فرزندخوانده میارم و مطمئنا برای پرکردن جای یه همدم میارمش. نه برای ارضاکردن حس مادری. چون ربطی نداره. بچه ای که نه خودت دنیا اوردی نه شیر دادی نه حاملش بودی نه از وجودخودته بتونه حس مادریتو ارضا کنه.
جمعه 9 آبان نود و سه:
امروز هوس آش رشته پزون کردم. تک و تنها. یه دیگ بزرگ آش. فک کردم علی پسر صابخونه خونه است که زنگشونو زدم نبودن. پس کی اش منو پخش کنه؟ نمیدونم. آقا که خونه نیست.
الناز هم پیام داد نمیتونه بیاد. و گفت انشاالله به حق علی اصغر سال دیگه این موقع بچه بغلته و با هم یه چیزی نذر میکنیم.
فردا هم که باید برک کلاس آبزرویشن لیلا. کلی کار دارم.به خودم نرسیدم.