یک سال "نبودن تو یعنی"
سلام عسل جانم!
نوشتن برای تو یک ساله شد امروز. البته من سالهاست برات مینوشتم اما نوشتن برات تو این خونه مجازی یک ساله شد امروز. عسلم یعنی سال دیگه این موقع این خونه چی توش نوشته میشه؟ اصلا هنوز هست یا نه؟ صابخونه اش هنوز مینویسه یا نه؟
عسلم این روزا حس های عجیبی دارم. حس بدی نیست . اما ... دلم میخواد با یکی حسابی درددل کنم و از همه حرفای دلم بهش بگم. دلم میخواد باباییت بشینه پای حرفام. من حرف بزنه و اون بگه جونم.
عسل جونم به نظر تو هم آدمها بعد یه سنی نیاز به عشقولانه با همسراشون ندارن؟ نیاز به عشق دادن و بخشیدن ندارند؟ چرا همه چیز دنیای ما اینقدر زود رنگ و بوی تکرار و عادت میگیره؟ چرا همه چی بعد یه مدت ازآب و تاب میفته؟ چرا من دیگه اینقدر خنثی شدم؟ دلم میخواد مثل قبل بشم. مثل اون شبی که قرار بود فردا صبحش من چمدونامو ببندم و و برم دانشگاه و ا زهمسر دور بشم ، اون شب تا خود صبح زار زار گریه کردم. اگه یه لحظه هم خواب به چشام مستولی میشد خیلی زود از خواب میپریدم و محکم بغلش میکردم و اشک میریختم. یا مثل اون روز صبحی که همسر رفت سرکار و من قرار بود همون روز با بلیط ساعت 12 از اصفهان برگردم. بعد رفتن همسر پیراهناشو بومیکردم و زار میزدم. مثل یه بچه برا مامانش. یا مثل اون شب یلدایی که با بچه ها تو خوابگاه جشن گرفته بودیم اما دل من پیش همسر بود که از سر شب تلفنش و جواب نمیداد و من تا نصف شب که گوشی و جواب داد از دلشوره چشم رو هم نذاشتم.
بیخیال بابا... امروز تولده بذار خوش باشیم. خوشحالم از بودن تو این خونه و نوشتن اینجا برام مثل یه بازسازی میمونه که وقتی از احساساتم میگم خالی میشم.