زندگی مازندگی ما، تا این لحظه: 18 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره
انتظار من برای امدنتانتظار من برای امدنت، تا این لحظه: 17 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره
شیواشیوا، تا این لحظه: 37 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

نبودن تو یعنی...

خاطری خوش

مرا آن دم خاطر خوش است که عطر تو در هــــــــــوای جانم پیچد.

 

خداحافظ وبلاگ...

نگاه متفاوت

چه دنیا عجیبه و چه زود میفهمیم که زندگی هر کدوم از ماها به مویی بنده. چه تاثربرانگیزه که یه دختر جوون بیست ساله که تازه یک سال و هشت ماه قبل بود که عروسیش رفتیم و اللن بچه اش سه ماهه است الان تو بخش ای سی یو تو کما به سر میبره و کسی علتشو هنوز نمیدونه دختره جوون در اوج سلامتی به این روز افتاده. من از طرفی نگرانشم و از طرفی نگران اینم خدای نکرده فوت کنه و این هفته که همسر مهمترین امتحان زندگیشو داره که چهار ساله داره براش سخت ترین روزها رو میگذرونه قطعا تاثیر بدی رو امتحان میگذاره چون هممون اگه اهل امتحانای سخت و و مطالب حجیم باشیم میدونیم که روزای اخر بسیار نفسگیرن و بدون یه مرور کلی واقعا انگار تا الان چیزی نخونده باشی اما با یه نگاه گذرا د...
11 شهريور 1395

اولین دوست وبلاگی من بدرود

چه سخته باور نبودت آسمونی کوچک، دوست کوچولوی من که دستاتو تو شبهای احیا و عزاداری برای مادرشدن من بالا بردی چطور باور کنم نبودنت رو؟ نمیدونم کی و چطور مهر شما دو تا فرشته زیبا به دلم نشست که همیشه جویای حال و احوالتون بودم و تنها دوستای کوچک وبلاگی من بودید که رابطمو باهاتون از همون سرآغاز نوشتن مامان الهام حفظ کردم. چقد برام مثل خواهرزاده هام عزیز بودی کیارش نازنین. از چند روز قبل که الهام عزیزم این خبر سیاه و بهم داده تو شوکم و نمیتونم باور کنم. تا به حال پرکشیدن هیچ دوست مجازی اینقد منو بهم نریخته بود. اما الان که فکر میکنم میبینم مرگ گریز ناپذیره و یک حقیقت محض و غیرقابل انکاره. الهام عزیزم به خود خدا قسم که خدایی که کیارش و بهت داد و خو...
26 مرداد 1395

چرا هیچ دری به روی ما باز نمیشه؟

دو ماه دیگه عمر زندگی من و همسر به دوازده سال تمام میرسه. نمیخوام تکرار مکررات کنم اما واقعا هیچ دلخوشی ندارم. الان که اینجا نشستم و دارم چشمای خیسم و پاک میکنم همزمان به خیلی چیزا فکر میکنم به فشاری که صابخونه بهمون میاره و هر روز یه بهانه بنی اسراییلی میاره که وادارمون کنه خودمون بریم اخه کجا بریم وقتی دو ماه دیگه به کل از این شهر باید بریم و دست خودمون نیست که این دو ماه و اینجا بمونیم. هر کسی معنی شغل دولتی و بدونه اینو میتونه درک کنه. از طرفی ماشینمونو که میخوایم بفروشیم وقت شوهرم کامل گرفته میشه 19 شهریور امتحان بورد داره و خیلی عقبه امتحان ارتقاشم با اینکه خیلی خوند خراب کرد چون واقعا فکرش درکیر مسائل زیادی بود بزرگترینش فشار مالی بود...
5 مرداد 1395

خودم بالاخره دست به کار شدم.

میگن وقتی زندگی به کام نیست باید خودمون به کامش کنیم هر طور شده هر چقدر تلاش که میخواد مهم نیست مهم اینه که من زندگیمو به کام خودم شیرین میکنم با تمام سختیاش. من میخوام دست از خیلی از خواستنهام بردارم و رها کنم و رها باشم. رها باشم از گذشته و آینده از فکر کردن به حرفای پوچ دیگران ، از هر زانوی غم بغل گرفتن برای بچه، از حسرت داشتن خونه، پول، و ماشین و .... همشونو تو یه صندوقچه گذاشتم و درشو قفل کردم. میخوام رها و در لحظه زندگی کنم. میخوام برای دل خودم شاد باشم به خاطر ارزشی که به وجود خودم به عنوان یک انسان قائلم شاد باشم. از قید و بند حرفای خاله زنک رها شم. بزرگتر فکر کنم و تو زندگی هدف اولم این باشه که سربلند و شاد زندگی کنم و به انسانهای...
26 ارديبهشت 1395

نکن این کارو دختر.زشته.

یه روزی که الان خیلی دوره من عروس شدم، آرایشگاه رفتم، موهامو مش زدن، خودم هیچ نظری ندادم، هیچی بلد نبودم، کسی هم هیچی یادم نداد، یادمه خودم برا یخودم بالش درست درست کردم ببرم به عنوان جهزیه، شبها تو راهرو منتهی به پشت بام مینشستم و رو بالشی ها و میدوختم. پارچه سفید با گلهای قرمز. یه روز همسر زنگ زد و گفت حاضر شو میام دنبالت بریم خرید. منم به خواهرم گفتم باهام بیاد. خواهرم گفت به مامان بگو اونم بیاد. منم گفتم نمیخواد. من دختر بدی نبودم. من فقط فکر میکردم مادر من از هیچی خوشش نمیاد. مادر من حوصله هیچی نداره. منم دختر جوون 19 ساله چه میدونستم از زندگی؟ از رسم و رسوم؟ هیچی. کسی هم چیزی یادم نمیداد؟ یادمه روزیکه از آرایشگاه اومدم و موهامو هایلایت...
29 فروردين 1395

بهار مبارک

مدتهاست نیومدم اینجا. خونه تنهاییام خاک خورده. امروز اومدم آب و جارو کنم خونه تکونی کنم بعد مدتها. سال نوشد . 23 اسفند بود که راهی سفر شدم. رفتم که خونه خواهرم مدتی هوام عوض شه. با بچه ها سرگرم شم. تا دهم اونجا بودم و برگشتم. همسری هم سرگرم امتحان بورد و ارتقاشه دیگه سال اخره و باید بخونه.  سیزره به در و با خاتون و مادر و طاهر رفتیم طبیعت و خوش گذشت.  امشب بعد مدتها تونستم با خودم خلوت کنم. ببینم چند چندم با خودم. دیدم هنوز این دل پر میزنه.  من زنی سی ساله و تنها. زنی خسته از درمانهای بی وقفه سخت و نفس گیر. نشسته ام اینجا روی این مبل دارم به اینکه آیا روزی طعم مادرشدن رو میچشم یا نه فکر میکنم. اکثر اوقات این توان رو در خودم ...
16 فروردين 1395