جای یک کوچولو اینجا خالیست!
چند سالی از ازدواجشان میگذرد، دیگر مدتهاست که جای یک کوچولو اینجا خالی است.
هیچکدام حرفی به هم نمیزنند اما هر دو خوب میدانند که آن یکی چهقدر دلش میخواهد نیمهشب تا نزدیکیهای صبح بیدار بماند، تمام طول و عرض خانه را چند بار بالا و پایین برود، بعد میان تاریکی و سکوت، توی گوشهای کوچک یک نوزاد نجوا کند «لالا،لالا، گل لاله...»
زن هم خوب میداند که مرد حالا دلش پر میکشد برای وقتهایی که غروب بشود برگردد خانه، آنوقت کسی باشد که چهار دست و پا بدود طرفش.
حالا سالها از آخرین عروسکی که مرد خرید و آخرین کلاهی که زن بافت میگذرد. عروسکها انباشته شدهاند ته کمد، برای آنکه جلوی چشمهای زن نباشند. وقتی جلوی چشمها نباشند آنوقت زن کمتر هوس بچه داری می کند.
چند سالی از ازدواجشان گذشت تا اینکه تصمیم گرفتند بروند سراغ شیرخوارگاه. یک روز صبح در سالن بزرگی راه رفتند، مرد برای بچهها لبخند زد، زن یکی از نوزادها را بغل گرفت، نوزاد روی شانههای زن شیر بالا آورد، حالا زن هم لبخند میزد. بعد فرم درخواست سرپرستی یک نوزاد را پر کردند و از فردای آن روز زن دوباره شروع کرد به بافتن یک کلاه تازه و مرد باز عادت کرد به خریدن عروسک و چند تا ماشین کوکی دیگر. اما باید منتظر بمانند تا چند ماه و حتی گاهی حدود دو سال بگذرد.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی