بچه همه اش دردسره
دیروز خواهرم میگفت بچه جز دردسر چیزی نیست. من الان اگه این بچه نبود میتونستم کارامو پیش ببرم. اما تا وقتی این تو دلمه و سه تا بچه دور و برم به هیچ کدوم از کارام نمیرسم. خیاطی هم که بماند.
دلم میخواست بهش بگم من دلم دردسر میخواد. دلم میخواد صبحها یکی با گریه اش منو بیدار کنه و بگه مامان می می، مامان پاشو، مامان بازی، مامان بریم پارک، مامان بابا کِی میاد؟ بعد من پاشم و بهش برسم بعد برم سراغ کارای خودم و دو دقیقه نشده باز بیاد بگه مامان این ، مامان اون،...
حالا هی من هر روز پاشم بگم خدایا من دلم بچه میخواد. چه فایده؟ تو که اخر کار خودت و میکنی. حالا هی خواهرم بناله که اه از دست بچه ها.اه از دست دردسراشون.
خلاصه دنیا و خودت میچرخونی. خودت به بعضی ها کم میدی به بعضی ها زیاد. به بعضی ها هم که اصلا هیچی نمیدی. عوضش یه دل میدی پر از خواستن اون چیز.
چه تنبل شدم این ترم از اول مهر تا حالا 2 صفحه مطالعه نکردم در حالیکه نزدیک 200 صفحه ای درس برای خوندن داریم اونم از نوع امتحان تشریحی.
خلاصه برم ببینم چیزی میخونم.
از ترس مایکروهای غلامی خواب ندارم، از ترس پایان نامه،و بقیه...
از اینکه بهمن داره نزدیک میشه و سحر زایمان میکنه خوشحال نیستم. ولی ناراحتم نیستم. باالخره که چی؟
بالاخره تویی و یه دنیا تنهایی. تویی و رفتن میون اون جمع که همه میگن
"قدم نو رسیده مبارک باشه سحر جان"
تویی و شنیدن خدا قسمت تو هم بکنه شیوا جان.
دیروز لیلا تو وایبر بارم پیام فرستاده ناراحت نباش دختر یکی بعد از 14 سال مامان شده. وای لیلا جان. باشه دیگه چه خوب.پس 5 سال دیگه هم صبر میکنم.
اصلا لیلا تو میدونی همین الانشم اگه حامله باشم دیره؟
اصلا تو میدونی چند روز از زندگیمو در انتظار به سر بردم؟
اصلا دیگه چه لذتی داره اومدنش؟