نه سال گذشت...
کیک کوچکی گرفتیم. یه کیک شکلاتی گفتم شماره نه اش هم بگیریم؟ بدون اینکه منتظر جواب بمونم خودم گفتم نه. نمیخوام. نمیخوام بشه آینه دق جلوی روم که نه سال در انتظار سپری شد. دلم نمیخواد یادم بیاد که این همه سال گذشت.
میخوام فقط بدونم که امروز یعنی 11 مهر..روز یکی شدن سقف بلای سرمون هست. روزی هست که با کلی آرزو و لباس سفید به "خونه بخت" اومدم. اون زمان دخترکی بیش نبود.
اصلا یه دختر 19 ساله چی از ازدواج میدونه؟ چه میدونه که این زندگی براش چیا تو آستین داره؟ فقط میدونه که ازدواج یعنی عروس شدن و لباس سفید به تن کردن و رفتن از خونه پدری. دیگه نمیدونه که تازه اول ماجراست.
خوب یا بد این نه سال گذشت. دلم نمیخواد همه اش متمرکز شم روی اینکه این نه سال با انتظار گذشت. با دوختن چشمام به دستای خدا. ولی از خدا میخوام که سال دیگه مثل دیروز نباشه. دلم یه جشن سه نفره میخواد.
از تکرار روزهای دو نفره بودنمان خسته شدم.