یادته وقتی بچه بودی
ده دوازده ساله که بودم...تابستونا رو بیشتر باغمون میرفتیم..چون بابام عاشق کار کردن تو باغ و رسیدن بهش بود.
کنار باغمون یه رودخونه بزرگ بود..و اون ور رودخونه یه ردیف درخت زردآلو بود..اون موقعها و بیشتر وقتی کوچکتر بودم با داداش کوچکم همیشه خدا تو روزدخونه بازی میکردیم..و روسری مامانمو میگرفتیم و اون بیچاره هم همیشه مجبور بود یه روسری زاپاس با خودش بیاره که موهاش لخت نمونه..
میدونید با اون روسری چکار میکردیم؟
باهاش ماهی میگرفتیم. یعنی میخواستیم ماهی بگیریم..
ولی هرگز حتی یه ماهی هم نگرفتیم..جز یکی دو بار که بابام برامون گرفت..اونم اندازه کف دست میشد..و دادشم روی اتیشی که مامانم برای درست کردن چایی روشن کرده بود کبابش میکرد..ولی من هیچ وقت دلم نکشید بخورم..اخه ماهی به اون کوچولویی و نمیتونستم بخورم..هدف من از گرفتن ماهی گذاشتنشون تو تنگ بود..و هدف دادشم کباب کردنشون بود..
همیشه خدا اهداف و ایده های من با بقیه اعضای خانواده فرق میکرد.
همیشه تو عالم خیال بودم..
بعد که بزرگتر شدم..من خودم تو چمنزار بغل باغمون ..عصرای خنک تابستون قدم میزدم..
تو اون قدم زدنها..داستان میگفتم برای خودم..
یعنی به حالت منو لوگ برای خودم نمایش اجرا میکردم..
نمایش من دو نقش بیشتر نداشت..
خودم که مامان بود..و نی نی م..نقش هر دوشون و خودم میگفتم..
و اون موقع چون از همه مرردا بدم یمومد..دلم میخواست کاش میشد که بدون ازدواج مامان میشدم..و یه بچه داشتم..
تو اون رویاهای کودکانه ام..به نی نی شیر میدادم.براش لالای میخوندم.براش گوشواره میخردم. و البته تربیتشم میکردم.به قول خودم..بهش میگفتم مامانی اینجوری باشی ..مامانی دختر خوبی باش.
ولی هرگز حتی یه ذره فکر نمیکردم.تو سن 28 سالگی هنوز چشمم به راه باشه.
من تو سالای قبل خیلی بی قراری کردم.
ولی الان دیگه نمیخوام بی قراری کنم.
میخوام اینجا برام جایی باشه مثل همون چمنزار بغل باغمون..
و من حداقل اون رویای بچگی مو اینجا داشته باشم..
هرچند مثل اون چمنزار نمیشه ولی دلم یه گوشه دنج میخواد که فقط خودم از رویاهام بگم و همسرم و با حرف های تکراری بچه اذیت نکنم.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی