نکن این کارو دختر.زشته.
یه روزی که الان خیلی دوره من عروس شدم، آرایشگاه رفتم، موهامو مش زدن، خودم هیچ نظری ندادم، هیچی بلد نبودم، کسی هم هیچی یادم نداد، یادمه خودم برا یخودم بالش درست درست کردم ببرم به عنوان جهزیه، شبها تو راهرو منتهی به پشت بام مینشستم و رو بالشی ها و میدوختم. پارچه سفید با گلهای قرمز. یه روز همسر زنگ زد و گفت حاضر شو میام دنبالت بریم خرید. منم به خواهرم گفتم باهام بیاد. خواهرم گفت به مامان بگو اونم بیاد. منم گفتم نمیخواد. من دختر بدی نبودم. من فقط فکر میکردم مادر من از هیچی خوشش نمیاد. مادر من حوصله هیچی نداره. منم دختر جوون 19 ساله چه میدونستم از زندگی؟ از رسم و رسوم؟ هیچی. کسی هم چیزی یادم نمیداد؟ یادمه روزیکه از آرایشگاه اومدم و موهامو هایلایت کرده بودم، سحر دوستم زنگ زد گفت میام ببینمت دو دیقه بعد سحر رسید و همون پایین تو راهرو موهامو نگاه میکرد و به به میگفت منم خوشحال و شاد کیف میکردم. بعد چند دیقه اومدم بالا دیدم مامان و خواهرم عصبانی و ناراحتن. خواهرم که دلیل عصبانیتش برام قابل توجیه بود، اما مامانم چرا عصبانی بود؟ مامانم چرا از هایلایت کردن موهای من اینقد عصبانی بود؟ چرا اونقد بهم تشر زد؟ من فردا عروس میشدم و مامانم اینجوری منو بدرقه میکرد؟ مامان میگفت چرا عین دخترای ... تو راهرو وایسادی و درای موهاتو به سحر نشون میدی؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!( اشتباه نکنید ما تو یه خونه اپارتمانی نبودیم که اتفاقا همسایه ها از راهرو رد بشن و منو ببینن. خونه ما فقط خودمون بودیم و راهرو هم کسی جز سحر منو نمیدید. اما مادر من با همه چیز مخالف بود با رنک مو با لباسای رنگ مشکی با کلاس غیر درسی رفتن با حرف زدن دختر و دامادش جلو خودش و بابام با خیلی چیزا مخالف بود اما من تا حالا اکثر اون خط قرمزای مادرمو شکستم.
گاهی فکر میکنم من چرا نمیتونم حتی وقتی بعد دو ماه پدر مادرمو میبینم ببوسمشون؟ بعد میگم شادی همین کارای مادرم دل منو زخم کرده. البته کنار همه اینها مامان و بابای من خیلی مهربونن. کنار این اخلاقاشون اخلاقای خوب زیادی هم دارن. اما خب گاهی این اخلاقاشون اذیتم میکنه.