مامان میگفت
عصری مامان زنگ زد. باز طبق معمولخوابای رنگی دیده بود. چقدر ذوق کرده بود. میگفت خواب خوبی دیدم خیره. میگفت خدا دعای منو که روزی پنج بار به درگاهش میکنم رد نمیکنه.
خواستم بگم مامانی پس چطور یازده ساله من یه چشمم اشکه یکی آه. چطور این همه سال تلاشم بیهوده بود؟ چطور الان زیر بار این همه بدهی هستیم به خاطر تلاشای نافرجام؟
اما بازم خدا رو شکر که هستی مامانی. خدا رو شکر که بعد عمری گوشیم زنگ خورد و صدای تو اون ور خط بود. و برام خوابهای رنگی تعریف میکنی.
پ ن: نظرات قبلی همه تایید و جواب داده شد. ممنون از همراهیتون. ببخشید اگه دیر شد واقعا جواب دادن به کامنتها با نت سیم کار که لنگ میزنه سخته خودشم با گوشی.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی