زنی که مادر نشد
ده روز مونده به آغاز سی سالگیم. سالهاست این رور میگم سال دیگه این موقع من نی نی دارم. امسال نمیگم و امسال و همه سالها من شکی ندارم که من دیت خالی و با دامنی خزان زده به خواب ابدی میرم. اما همیشه بغض خواهم داشت. همیشه در دلم حسرت خواهد بود همیشه و همیشه هزاران اه در دلم شعله میکشه. من روزها میشینم و خیال میبافم. خیال های خاکستری و خشک شده به شاخه درخت ارزو. خیال میبافم که اگر مادر شده بودم الآن دخترم به مدرسه میرفت الان سالها بود باز به فکر بچه دوم و شایدم سوم بودم. یا اینکه هر روز درگیر درس و مشقش بودم. گاهی هم میبردمش یه گوشه و باهاش حرفای مادر و دخترونه میزدم.میگفتم بیا نازنینم. بیا باهم حرف بزنیم. شاید بهش یاد میدادم چطور تو شرایط مختلف واکنش مناسب نشون بده یا باهاش کار میکردم و بهش اجازه میدادم استعدادش شکوفا کنه.
من هنوزم باورم نمیشه. هنوزم میگم این من نیستم که این گوشه دنیا در سی سالگی تمام راههای مادرشدن و رفتم اما مادر نشدم.
این منم که هنوز در حسرت حتی یه خونه ام که برای خودمون باشه. من خسته ام. خسته از مستاجری..خسته از درمان..خسته از نیش زبان مردم. خسته از خیلی چیزها...من لیاقت داشتم و نرسیدم. همه داراییمون خرج درمان بیهوده شد.