خونه بدون او
سلام به همه دوستانیکه در این مدت همراهم بودن و درددلای منو خوندن و برام دعا کردن. این خونه برام نقش یه مامن و داشت که واقعا با وجود همه شبکه های اجتماعی که خود من حداقل دوساله از وایبرتلگرام یا خیلیای دیگه شون استفاده کردم اینجا باز برام یه چیز دیگه بود هر چند دیگه وبلاگستان مثل قدیما نیست و خلوت شده. شش هفت سال قبلا خیلی شلوغتر بود و پرهیاهوتر.
اما من باید از این خونه برم چون دیگه دلیلی برای نوشتن تو اینجا ندار. طبق قرار قبلیم با همسرم و طبق حساب مالیمون دیگه درمانی صورت نمیگیره. دیشب من مستاصلانه تو مقالات معتبر خارجی دنبال راهی برای درمان DNA FRAGMENTATION لعنتی میگشتم و به همسرم چیزایی در موردش میگفتم و اون برگشت به زبان محلی یه ضرب المثلی گفت که تحت الفظیش اینه : گفت شنیدی میگن وقتی شن شکوفه داد؟ گفتم منظورت چیه؟ گفت هروقت شن شکوفه داد مشکل منم حل میشه. گفت بیخیال شو خواهشا. منم دارم همون کارو میکنم. خب بالاخره اون بهتر از من میدونه و علمشو داره.
من از اینجا میرم یه خونه دیگه هرچند برام سخته دل کندن از اینجا. چون تا وقتی اینجا مینوشتم احساس میکردم حتما یه زمانی من مامان میشم. اما خب باید حقیقت و پذیرفت. ولی دلم بی نهایت خرید سیسمونی میخواد. انگار یه عقده بزرگه تو دلم مونده. اه بازم فکرای بیخود. پارسال این موقع بود فکر کنم که خبر بارداری جاری کوچکه رو بهم دادن. خب جاری کوچکه کیست داشت و من تا حالا ندیدم کسی که کیست داشته نهایتش با درمان باردار نشده باشه. اما بازم انتظارش پنج سال طول کشید. ولی الان خب بچه اش دنیا اومده و خوش و خرم و زندگی میکنن. اون یکی خواهرشوهرمم فک کنم پابه ماه باشه و همین روزاست که برای بار چهارم زایمان کنه. خب مبارکش باشه.
دلم میخواد رها شم از قید بچه و هر چی مربوط به اونه. دلم میخواد میتونستیم یه مسافرت میرفتیم و هوا عوض میکردم. اما یادمه پارسال بعد سقطم که رفتیم شمال بعد که برگشتم بازم آبغوره گیری من شروع شد. باید اساسی خودمو مشغول کنم. شاید برم کلاس بافتنی. باید بشینم خوب فکرامو بکنم.
خونه ام خیلی کثیف شده باید حداقل تا عید دستی حسابی به سروروی خونه بکشم و برای عید حسابی تمییز کنم. الانم بعد چند روز هوای ابری و گرفته خورشید خانوم از لای پرده داره خودنمایی میکنه.
خب هر وقت خونه جدید و ساختم ادرسشو برای دوستان میفرستم.
التماس دعا